Sunday, November 8, 2009

جهانِ آقایی.نصیر ملکی جو

در خيابانِ پر درختي که به درياچه مي رسيد، در تاريک و روشنِ شب، جهانِ آقايي سراسيمه ترمز گرفت و سراسيمه از ماشين اش پياده شد. آقايي، با پاهاي دراز و پاچه هاي شلواري که ازمچِ پاهايش پايين تر نمي آمد، کفش هاي بزرگ و هيکلِ لاغرِ قوزي روبروي توده ي سياه رنگي که حالا تازه داشت مي فهميد که چي است، ايستاده بود و هر از گاهي به جلو مي رفت. هوا مرطوب بود و بوي بارندگي داشت.
- « يني چيه؟ اين اَ کجا اومد... هان؟»
جلوتر رفت. گاو، مثلِ کشتي اي که به گِل نشسته باشد، بر روي زمين اُفتاده بود. از زاويه اي که او بود، مي توانست، حيوانِ به پهلو خوابيده اي را ببيند که شک داشت گاو است يا گراز يا يک چيزي مثلِ همين. ولي بعد به خودش گفت:
- «اين طرفا گاوم به زور پيدا مي شه. به خوشگيم شانس.»
تا به حال به غير از سگ و روباه و راسو حيوانِ ديگري نديده بود و اصلن به ذهنش هم نمي رسيد که اين گاو – اگر واقعن گاو بود- گاوِ وحشي باشد. نورِ چراغِ ماشين اش روي اندامِ بي حرکت و بزرگِ گاو بود. ماشين، در تمايلِ با خيابان کمي کج بود و چرخ هاي جلو از اين طرف – که جهتِ مخالفِ آن طرف بود – کج بودند. صداي جير جيرک و توده ي معلقِ صداهاي موجود در فضا، به گوش اش شنيده مي شد. کمي دست دست کرد؛ بعد، نفس ش را در سينه خواباند. وبعد کمي جلوتر رفت. خيال کرد که گاو، تکانِ ريزي خورد. جلو نرفت. دوباره به خودش مسلط شد. جلو رفت. خيال کرد که گاو، تکانِ ريزِ ديگري خورد.دوباره به خودش مسلّط شد و دوباره کمي به جلو رفت. سعي کرد تا با احتياط، دولّا بشود و انگشتش را به بدنِ او بمالد. باد، موهاي پوشيده بر اندامِ گاو را به جلو و عقب مي کشيد و تارهاي بلندش را مي لرزاند.
- »هِه...»
ترس اش ريخت. لبخندِ کوتاهي بر روي پوزه اش اُفتاد و آرام، دستش را بر روي پوستِ ضخيم و کشيده ي گاو کشيد. دوباره خيال کرد که گاو تکان خورده است. دستش را کشيد. نفس اش را با صداي بلند بيرون داد و دوباره دستش را بر پوستش کشيد. پوستِ گاو، شبيهِ فرشِ ذغال گرفته اي بود که از الوي آتشِ انبار، در ذهنش مانده بود. يا پوستِ نمي دانست چه حيواني که توي خانه اش در تهران، کنارِ کناري ي مبل ها اُفتاده بود. پوستِ گاو، سرد نبود و سرماي بدنِ گاو را از لاي تار و پرزهايش، به انگشت هاي آقايي منتقل مي کرد.
براي لحظه اي يادش رفت که کجا است و در همان حالتي که داشت، نيمه نشسته، روي پنجه هاي پايش ماند. درخت هاي کنارِ خيابان، بلند بودند و درب هاي بزرگ و ديوارهاي کشيده ي خانه هاي اطراف، در سکوتِ بعد از نيمه شب، در آستانه ي سپيده ي آسمان، به سر مي بردند. درخت هاي بلند، شاخه هاي بلندِشان را از دو طرف به هم گره داده بودند و در جاهايي که تعددِ درخت ها بيشتر بود، تصوّرِ تاقي شکلي را به وجود مي آوردند. آقايي جلوتر نرفت. صداهاي اطراف، خش خشِ برگ ها و سکوتِ منتهي به درياچه، او را به وحشت انداخته بودند. از اينکه مي ديد، هيبتِ بزرگِ گاوي، روبرويش، دراز به دراز افتاده است، از ديدنِ گرده هاي فرو رفته اش، بر کفِ خيابان و تنه ي بي حرکت و بي صاحب مانده ي گاو، احساسِ مضاعفي از ترس به او دست داد. به سرعت به سمتِ ماشين اش رفت، داخلِ ماشين اش نشست و در ها را از تو بست. نفسِ عميقي کشيد.از روي داشتبود، دستمال برداشت و توي آن فين کرد. پاهايش را کنارِ هم جفت کرد با آرامش توي دستمالش فين کرد. توي ماشين، هنوز صداي جيرجيرک مي آمد؛ ولي، صداهاي ديگر کمتر شده بودند. فرصتِ مناسبي بود تا از همان جايي که بود به آنچه که دور و برش بود، دقيق بشود. پس نوربالا زد و کمي به سمتِ شيشه ي جلو خم شد. کمرِ بلندش را در امتدادِ پاهاي لاغرش جمع کرد و سينه و گردن و سرش را جلو داد. کلّه اش را به سمتِ بالا کشيد و سيبِ آدمش، به موازاتِ چانه اش جلو آمد. اما از آن فاصله نمي توانست خوب ببيند. ماشين اش را روشن کرد. فرمان اش را گرداند و کمي به جلو رفت. مطمئن نبود که گاو مرده است. ولي مطمئن هم نبود که زنده باشد. به فرمِ توي هم رفته ي گاو دقيق شد و فينِ دوباره اي کرد. پاهايش دوباره به هم جفت شدند. گاو بزرگ بود و جوري که توي خيابان اُفتاده بود، جوري بود که خيابان را از دو طرف مي بست. به فاصله ي از سرِ گاو تا کنارِ خيابان و از پاي گاو تا کنارِ خيابان نگاه کرد. آنقدر نبود که بشود ماشين را از کنارِ آن رد کرد. بر اثرِ فشارِ زياد به بيني اش، آبي گوشه ي چشم هايش جمع شده بود. آن را با همان دستمالِ توي دستش گرفت. دستمالش را به اين دستش داد و دنده عقب رفت. کناره هاي خيابان، جدول کشي شده بودند و خيابان، خيابانِ گشادي نبود. با اين همه فکر کرد بد نيست تا امتحاني کند. پس آرام فرمان را پيچاند و به آهستگي از گوشه ي خيابان جلو رفت. احساس کرد که روي دست انداز است. دوباره عقب آمد. عقب تر آمد تا ببيند گاو، تکانِ ريزي خورده است يا نه؟ دوباره از ماشين اش پياده شد. گاو تکان نخورده بود. تنها کمي از گوشتِ پاها و زيرِ شکمش-درست نمي توانست تشخيص بدهد که کجاي بدن اش است- بر اثرِ سنگيني ي ماشين فرو رفته بود. خيالش راحت شد که گاو مرده است. دوباره توي ماشين اش نشست. روکشِ استيلي شده ي اگزوزِ ماشين، در تلاقي ي با دودي که از آن بلند مي شد و در آسمانِ صبح مي نشست، حالتِ گيجِ ماشيني که عقب و جلو مي رفت، صورتِ استخاني و پوزه دارِ جهانِ آقايي، روشن شدنِ مداومِ چراغ هاي ترمز در زيرِ خش خشِ برگ ها و سکوتي که به درياچه مي رسيد. ماشين، آرام از روي بدنِ گاو رد شد و در آن طرفِ سدّي که زده شده بود، آهسته فرو آمد. آقايي، دستمالِ ديگري برداشت، عرق هاي اطرافِ پيشاني اش را پاک کرد و در امتدادِ خيابان، سرازير شد. از توي آينه ي شيشه ي جلو به تصويرِ پهن شده ي گاو نگاه کرد و دنده را جا به جا کرد. بادِ خنکِ صبح، از لاي شيشه ي مثلثي ي ماشين تو مي آمد و توي صورت اش مي خورد. سرعت اش را کم کرد؛ فرمانِ سفيدِ ماشين اش را چرخواند و پيچيد. دوباره سرعتش را زياد کرد. فرمانِ سفيد را با يک دست گرفت. بعد، دوباره سرعتِ ماشين اش را کم کرد و فرمانِ سفيد ماشين اش را چرخواند. آهسته روبروي درِ گاراژ نگه داشت و نور بالا زد. مچِ دست اش را بالا آورد. نورِ لامپِ سقفي را زد و در دَوَرانِ آرامِ عقربه هاي ساعت، به ساعتش خيره شد.
- «هِه...»
خنديد. روي پوزه اش از کناره هاي لُپ، خط هاي عمودي نشستند. نورِ ماشين، درِ گاراژ را روشن کرده بود و شير هاي برجسته ي درِ گاراژ از دو طرف در حالِ دويدن بود ند. دوباره به ساعتش نگاه کرد. پنج و پنج دقيقه بود. سوئيچ را در آورد و از ماشين اش پياده شد. عادت داشت همه ي کليد ها را توي يک حلقه بتِپاند. نورِ ماشين روي در بود و از اين فاصله،شير ها، درنده تر بودند. به دندان هاي غيرِ واقعي و بريده بريده ي شير ها نگاه کرد و بعد دوباره سرش را توي کليد ها برد. کليد ها را شمرد. نوزده تا بودند. نمي دانست چرا اين کار را مي کند. ولي داشت مي کرد. بينِ سه تا کليد شک داشت. يکي را توي سوراخِ کليد کرد. ولي مالي او نبود. آن يکي را کرد. مالِ او نبود. آن يکي را کرد. آن يکي هم مالِ او نبود. نمي توانست قيافه ي کليد ها را تشخيص بدهد. براي مدتي همين طور به کليد هاي توي دستش خيره ماند. بعد، يکي از کليد ها را بالا آورد. خودش بود. آن را شناخت. کمي زرد بود و رويش چهار حرفِ کنارِ همِ انگليسي بود. به کليد ها ي ديگر نگاه کرد. حر کدام يک نوشته ي انگليسي داشتند. کليدها توي نور چراغ هاي ماشين، برق مي زدند. کليد ها را تکان داد. صدا مي دادند. حوصله ي همه جور کاري را داشت؛ به غير از اينکه کليد را توي سوراخِ کليد کند. حوصله اش نمي آمد. کليد ها را با يک دست بالا انداخت و بعد با همان دست گرفت.
- « هَپ...چِه...س...»
دستش را به سمتِ صورتش برد و با دستش، صورتش را – آبي که از چشمش خارج شده بود را – پاک کرد. هوا نسبتن روشن شده بود. به سمتِ درِ ماشين برگشت. اما حوصله ي توي ماشين رفتن را هم نداشت. درِ ماشين را آرام به هم زد و در امتدادِ سرازيري ي خيابان، پياده، راه اُفتاد. صداي خوردنِ لژِ کفش هايش روي کفِ آسفالت، آهنگِ نسبتن يک نواختي را ايجاد کرده بود. در انتهاي خيابان، خيابانِ ديگري بود که به درياچه مي رسيد. تا پيچيد، درياچه را ديد. تقريبن هم رنگِ آسمان بود. از پلّه ها که پايين مي رفت، حوصله ي پايين رفتن را نداشت. خواست برگردد.
- « هَپ...چِه...س...»
سردش بود. دست هايش را توي کتش کرد و روي همان پلّه اي که رويش ايستاده بود، نشست.
نصير ملکي جو/ فروردينِ هشتاد و هشت

No comments:

Post a Comment