Sunday, November 8, 2009

پیرپسر.میلاد اخگر

"شروین خرسند" حتا روحش هم خبر نداشت که فهیمه و امیرعلی,برای او در کافه توت فرنگی تولد, گرفته اند.شروین امسال می رفت توی 37سال.او یک ماه پیش اتفاقی فهیمه و امیرعلی را در فروشگاه شهروند میدان آرزانتین دیده بود.آنها هم دانشکاهی بودند,هفت, هشت, ده سالی بود که همدیگر را ندیده بودند. هرسه نقاشی خوانده بودند.
بعداز آن دیدار فهیمه و امیرعلی به شروین شماره تلفن و آدرس منزلشان را داده بودند و از او خواسته بودند که شبی را مهمان آنها باشد.شروین تعارفی الکی کرده بودو گفته بود حتما در اسرع وقت.ولی بعداز یک هفته تلفنش به صدا در آمده بود و امیرعلی گفته بود که:"به زور و زحمت شمارت رو گیرآوردم کاش خودت اونشب شمارت رو بهم می دادی. حالا آقا قرض از مزاحمت این که اگه آب دستته بزار زمین بیا خونه ی ما که یه قضیه ی مهمیه."شروین بابی حوصلگی به سمت خانه ی آنهاحرکت کرده بود.شروین در دوران دانشجویی زیاد با امیرعلی رفیق نبود,شاید در حد یک سلام و علیک و نهایتا صرف نهاری در سلف دانشکده.اما با فهیمه دوست بود,اصلا یک مدت فکر می کرد که فهیمه "دوست دخترش" است. با او سرسفارش نقاشی دیواری یک مهد کودک دوست شده بود یا حداقل اینطور فکر می کرد.بعداز دو ماه از قضیه ی نقاشی دیواری شروین به فهیمه اظهار علاقه کرده بود وفهیمه سرخ شده بود,سفید شده بود,عرق کرده بود و گفته بود:"شرمنده.... خب می دونی...... من هم دوستت دارم شروین ولی می دونی...... کسی... کسی تو زندگیمه." سال بعد وقتی شروین کارت عروسی فهیمه را گرفته بود,فهمیده بود که امیرعلی توی زندگی فهیمه بوده و شروین حتا نزدیک زندگی فهیمه نبوده چه برسد به توی آن.به خاطر همین دوست نداشت که پیش آنها برود و یاد گذشته بیفتد. آنطور که یادش می آمد در آن دوران چهار موی سفید روی سرش پیدا شده بود. چاره چه بود, امیرعلی خیلی اصرار کرده بود.
وقتی که یک ساعت از نشستن شروین در خانه ی آنها گذشته بود,فهیمه با یک پوشه سبز داخل پذیرائی شده بود و آمده بود پیش شروین و امیرعلی و با شروین مفصل راجع به یکی از روشهای پولدار شدن که اسمش نتورک مارکتینگ بود صحبت کرده بود.شروین که چند بارقبل هم همین اتفاق در جاهای دیگر و با کسان دیگر برایش افتاده بود,جوش آورده بود و با عصبانیت در نیمه ی صحبت های فهیمه از خانه ی آنها زده بود بیرون.فهیمه کلی به خودش فشار آورده بود تا روز تولد شروین یادش امده بود و با امیرعلی نقشه چیده بود تا به نحوی می توانستند با این کار قضیه را ماستمالی کنند و بروند پی کارشان و دیگر سراغ شروین را نگیرند و از طرف دیگر خیلی دلش می خواست یکبار دیگر شروین را می دید.وقتی که در فروشگاه او را دیده بود خیلی خوشحال شده بود و یک جوری شده بود و با خودش گفته بود: شروین خیلی جا افتاده شده..... .
شروین یک ربع دیر آمده بود سرقرار, امیرعلی و فهیمه ته کافه نشسته بودند,وقتی شروین در را باز کرد برای او دست تکان داده بودند. شروین سرسنگین نشست و گفت:" دوباره قضیه چیه؟ من باید بگم بچه ها تو آتلیه منتظرمنن اگه می خواین از اون حرفا بزنین من برم." امیرعلی یاد شروین انداخت که امروز تولدش است و به او توضیح داد که اشتباه کرده اند. معذرت خواهی کرد گارسون کیک و چای آورد. شروین جا خورد. امیرعلی و فهیمه از این راه (نتورک مارکتینگ)امرار معاش می کردند. البنه گاهی اوقات نقاشی دیواری هم به پست آنها می خورد و فهیمه هم در مدرسه ای به طور پاره وقت معلم هنر بود.اما شروین خرسند را همه می شناختند. او از بزرگترین نقاشهای تهران شده بود و روز به روز پیشرفت هم می کرد در ضمن استاد دانشگاه هم بود.شروین هنوز ازدواج نکرده بود ویا شاید باز هم نمی خواست که ازدواج بکند.پنج سالی بود که از خانه ی پدری خود در دزاشیب به جلفا نقل مکان کرده بود و تنها زندگی می کرد.امیرعلی و شروین گرم صحبت شدند.راجع به گذشته, دانشکده,دوستان مشترکشان و وضع هنر مملکت صحبت می کردند. طی این مدت فهیمه فکر می کرد به روزهای قدیم روزهایی را که با شروین گذرانده بود. روزهایی که شروین او را از مهد کودک که در تهران پارس بود به جنت آباد که آن موقع آنجا زندگی می کردند می رساند و هر روز توی ماشین شروین آهنگهای عجیب وسرسام آور گوش می کردند. با خودش فکر کرد خیلی خوب شد که زن امیرعلی شده و باشروین نیست, چون شروین مرد زندگی نبود. خوشتیپی او به کنار, این درست,بله این درست که او از امیر علی خوشتیپ تر بود ولی این چیزها که زندگی نمی شد.شروین بچه بود,حتا همین الان هم بچه هست. او هر وقت می خواهد بلند بلند می خندد و حرکات عجیب و غریب از خودش نشان می دهد. ساده است. مردانگی ندارد.سیاست ندارد. اما امیرعلی مردی بود که می شد به او تکیه کرد. شروین خوب بود برای نگاه کردن. شروین خوب بود برای صحبت کردن. شروین خوب بود برای با او در کافه نشستن البته بدون حضور امیرعلی.بعد فهیمه سر صحبت را با شروین باز کرد که: چکار می کنی خر خدا. هنوز ازدواج نکردی؟یعنی حتا دوس دخترم نداری؟ بابا این همه شاگرد داری... این همه برو بیا داری دس رو هرکی بزاری حلله..... .شروین اصلا به حرفهای او نخندید و جدی به او زل زد وسعی کرد حرف را به جای دیگری بکشاند ولی موفق نشد. طی این مدت امیرعلی به فکر فرو رفته بود.یاد آن دوران افتاده بود که شکش به یقین تبدیل شده بود. مطمئن شده بود که شروین عاشق دوست دخترش,فهیمه است و از او متنفر شده بود ولی حالا هیچ ناراحتی از شروین نداشت. خیالش راحت بود که فهیمه زنش است و مثل آن موقع ها احتمال ندارد که جایی, گوشه ای, کافه ای شروین و فهیمه با هم باشند. کلا یاد آن روزها افتاده بود روزهای مجردیش وقبل از عاشقیش و احتمالا قبل از عاشقی شروین, که با هم با همین شروین خرسند و چند نفر دیگر نشسته بودند واز دور به فهیمه نگاه کرده بودند و بسیار به باسن گنده و عجیب او خندیده بودند. فکرش به اینجا که رسید سعی کرد یاد آن روزها را از ذهنش خارج کند ولی نمی شد. همین تصویر باسن عجیب و گنده ی فهیمه در ذهنش چسپیده شده بود. تصویر خنده ی خودش و بچه ها هم همینطور به خاطر همین از جیبش سیگار در آورد و با یک حالت عحیب و غریبی به شروین هم تعارف کرد. شروین سیگار نمی کشید. خیلی کم پیش می آمد تا سیگار بکشد ولی چون مارلبورو بود برداشت. می خواست لذت مارلبورو کشیدن ونگاه کردن به چشمهای فهیمه را تجربه کند. اما خوب که نگاه می کرد دیگر از او خوشش نمی آمد. چاق شده بود. کک مک صورتش بیشتر شده بود. پای چشمانش گود رفته بود, ولی صدایش همان صدای دلنشین بود هنوز.
شروین آخرین تکه ی کیکش را با چنگال خورد و چایش را سر کشید و به امیرعلی گفت:" آقا خیلی شرمنده کردین منو..... واسه اون روزم باید منو ببخشید..... این کادتون هم دیگه حرف نداشت خیلی وقت بود دلم فندک زیپو می خواست با اینکه سیگاری نیستم....." وبلند خندید. پنج دقیقه سکوت شد. بعد باز خود شروین سکوت را شکست و گفت: آقا من برم فردا صب زود کلاس دارم". این را گفت و بلند شد. امیرعلی و فهیمه هم بلند شدند و با او حرکت کردند. امیرعلی رفت میز را حساب کرد و بعد هرسه باهم بیرون کافه آمدند که فهیمه گفت:"امیرعلی دوماشینه بریم تا دم خونه شروین برسونیمش حال می ده... جون فهیمه نگونه." اگر جان فهیمه هم نگفته بود امیرعلی راضی می شد.چون می دانست و فهمیده بود که فهیمه هوایی شده است. شروین دوتا ماشین داشت یک پزوی 405 ویک بی.ام.و320 که حالا با بی. ام و آمده بود و پزو دست شاهین برادر کوچکترش بود. امیرعلی و فهیمه هم یک پراید داشتند. فهیمه خیلی دوست داشت که پیش شروین نشسته باشد و تا خانه شروین با او صحبت کند ولی می ترسید که امیرعلی ناراحت بشود.شروین یک آهنگ از لدزپلین گوش می کرد و امیرعلی و فهیمه هم شادمهرعقیلی گوش می کردند.وقتی پشت چراغ قرمز ایستاده بودند امیرعلی صدای موزیک را شنید و هوایی شد:دوست داشت باب مارلی گوش می کرد. دوست داشت سوپرترمپ گوش می کرد. دوست داشت دیپ پرپل گوش می کرد. دوست داشت پینک فلوید گوش می کرد.دوست داشت حداقل گل یخ کوروش یغمائی گوش می کرد اما نمی شد چون با آن وضعیت فهیمه بشکن نمی زد غر می زد و موزیک را به او کوفت می کرد. اوهم مثل فهیمه دلش می خواست کنار شروین می نشست وتا سیاه بیشه با هم می رفتند و با هم ماست محلی می خریدند. این کار را هم نمی توانست بکند چون فهیمه با او قهر می کرد و حداقل یک هفته از او جدا می خوابید.
شروین جلو جلو پیچید داخل کوچه ی قناری جلوی در ساختمان پارک کرد و پیاده شد امیرعلی هم ترمز کرد وبه همراه فهیمه پیاده شدند. شروین تعارف کرد که بیایید بالا.... و آنها هم گفتند در فرصتی بهتر. امیرعلی با شروین دست داد و فهیمه هم این طرف آمد و با شروین دست داد و رفت تا نصف را و برگشت روی پنجه های پاهایش ایستاد و گونه ی شروین را بوسید گوشه چشم چپش هم که اشکی بود پاک کرد. امیرعلی هم به ستاره های آسمان نگاه کرد.شروین با نگاه ماشین آنها را تا انتهای کوچه دنبال کرد و آهسته کلید انداخت توی در و آهسته آهسته از پله ها بالا آمد و باز با کلید در خانه را باز کرد و چراغ را روشن کرد. تمامی چراغ ها را روشن کرد و بعد دوش مختصری گرفت و موهایش را سشوار کشید و برای خودش یک لیوان آبجو ریخت و پای تلویزیون ولو شد. تلویزیون که روشن شد روی شبکه سه بود و داشت فوتبال پخش می کرد که زنده نبود و ضبط شده بود و «آتلتیکو بیلبائو» یک بر صفر از رئال سوسیداد جلو بود. شروین دستی روی شکمش کشید وفکر کرد که باید شکمش را آب کند.
84زمستان

No comments:

Post a Comment