Sunday, November 8, 2009

نگاه از پشتِ شیشه.میلاد اخگر

مست بود. تازه مست شده بود,ازپیک چهارم_پنجم.وارد مهمانی که شده بودند زنش, رفته بود سمتی و خودش رفته بود سمتی دیگر. رفته بود پیش دوستهایش نشسته بودند به حرف و مشروب. مهمانی مهمانیه آرام و نیمه تاریکی بود. موزیک بود اما موزیک رقص نبود. نور بود اما زیاد نبود کم بود. خیلی کم.شب آرامی بود مست که شده بود پیشانیش داغ شده بود وبسیار گرمش بود انگار موجودی سینه وگردنش را چسپیده باشد. به دوستانش گفته بود می رود هوایی بخورد و برگردد به زنش هم گفته بود می رود همین حوالی و زود بر می گردد, اما خیلی آمده بود. خیابانها را یکی یکی رانندگی کرده بود و آمده بود اینجا. اینجا اتوبان تهران_ کرج بود. کنار پمپ بنزین پارک کرده بود,نه پمپ بنزین تهران به کرج بلکه پمپ بنزین کرج به تهران.از زیر گذر عبور کرده بود و وارد این لاین شده بود آمده بود جلوی پمپ بنزین.
کنار پمپ بنزین آرام بود. بارانی زده بودو بند آمده بود. پنجره را پائین کشیده بود وسرش را گذاشته بود روی درماشین و هوا می خورد و خنک می شد. دکمه های پیراهنش راباز کرده بود وسینه اش هم هوا خورده بود.کمی که حالش خوب شده بود,ازپشت شیشه ی باران خورده ی ماشین به عبورو مرور مردم خیره شده بود و دو سه سیگار دود کرده بودوموزیک گوش کرده بود. کمی که مانده بود دوباره باران شروع به باریدن کرده بود. بهار بود. شیشه اش را بالا داده بود وبه سمت تهران و مهمانی حرکت کرده بود کمی با دوستانش و زنش حرف زده بود و بعد بازنش به خانه رفته بودند.
از آن شب به بعد از آنجا خوشش آمد. از جلوی پمپ بنزین کرج_تهران.هروقت حالش بد بود.هروقت حالش خوب بود. هروقت غیرعادی بود. هروقت عادی بود. هروقت حوصله نداشت. هروقت حوصله داشت, به آنجا می رفت و دوباره بر می گشت به تهران یا به هر جایی که آنجا کار داشت. فرصتی بود برای استراحت کردن. فرصتی بود برای سیگار کشیدن. فرصتی بود برای وقت کشتن. فرصتی بود برای نشستن ونگاه کردن به روبرو. فرصتی بود برای آرامش.هروقت آنجا بود از جایش خودش خبر داشت و خودش.
پانزده سال بعد وقتی در یک شب بهاری به آنجارفت,نه منتظر چیزی بود. نه از کاری آمده بود.نه کاری داشت.نه قبل از انجام کاری به آنجا رفته بود ونه کسی در جایی منتظرش بود. می توانست ساعت ها داخل ماشینش بنشید وخیره بشود. می توانست سیگار پشت سیگار دود کند وبه باران که شروع به باریدن کرده بود نگاه کند. می توانست با خیال راحت مدتی آنجا باشد. اما آن شب فکرکرد وبه این نتیجه رسید که حوصله ی آنجا را ندارد. از عادت پانزده ساله ی خودش خسته شد و به کاری جدید فکر کرد و ماشینش را روشن کرد و از آنجا رفت.
پائیز87

1 comment: