Sunday, November 8, 2009

حمام.نصیر ملکی جو

از پشتِ درِ حمّام، صداي پاشيده شدنِ با فشارِ آب، از زيرِ دوش را مي شنيد. به دو به سمتِ بخاري رفت و کفل و رانهاي چاق اش سراسيمه تکان خوردند. روي بخاري يک شلوارکِ بزرگِ زنانه و يک تاپِ کشي ي زرد بود. آنها را سراسيمه برداشت و سراسيمه به سمتِ اُتاق رفت. در حالِ راه رفتن، تاپ را تا کرد. تاپ را آرام روي تخت گذاشت. ميزِ اُتو بلند بود و همان گوشه ي اُتاقِ خوابش بود. شلوارک را گذاشت رويش و اُتو را به برق زد. نفس اش تند شده بود.
- «تا اوتو گرم شه...اووممم».
بعد، به سرعت به سمتِ حمام رفت و کفل و رانهايش تکان تکان خوردند. درِ حمام را که باز کرد، بخارِ گرم، به صورت و شانه هايش خورد. حمّام به اندازه گرم شده بود. فوري در را بست و دوباره به سمتِ ميزِ اُتو برگشت. کمي که جلو رفت مکث کرد و همانجايي که بود ايستاد.
- «اَه..»
لُپ هاي بزرگش باد کردند و خالي شدند. چند قدم بيشتر جلو نيامده بود. همان جوري که آمده بود، به صورتِ معکوس برگشت. دوباره درِ حمام را باز کرد. اينبار بخار، به سينه ها و پهلوهايش هم خورد. دَمپايي خيس نبود. آن را پوشيد و توي فضاي بخار گرفته ي حمام به سمتِ شير رفت. توي آينه ي قدّي، هاله ي تنه اش را ديد که از کنار به سمتِ جلو مي رفت. آب، چکّه چکّه چکيد تا تمام شد. حمّام از قطره هاي شبنم شده ي آبِ روي کاشي ها سر ريز بود. به سرعت به سمتِ در رفت و از حمّام خارج شد. در را که باز کرد، بادِ خُنک به پوستِ صورت و شقيقه هايش خورد. پاهايش سرد شدند. دست به سينه شد و دويد. نفس اش بالا و پايين شد و آبِ دهانش را غورت داد . اُتو گرم شده بود و احتياجي به دست زدن و امتحان کردن نداشت. آب پاش را از کنارِ کمد برداشت و روي شلوارک اش آب پاچيد؛ بعد، آرام، اتو را روي آن گذاشت. صداي خِسّه اتو را شنيد که آب هاي اُتو را مي مکيد. اُتو را خاموش کرد. شلوارکِ نخي و نرمش حسابي صاف شده بود و داغي اش به دست هايش آرامش مي داد. يواشي آن را تا کرد و گذاشت روي تخت. بالاي تخت، مهتابي ي سفيد، همه چيز را سفيد و تخت کرده بود. اُتو را به سمتِ ديوار داد تا داغي اش برود و دوباره به سمتِ حمّام رفت؛ ولي اينبار ندويد. درِ حمام را که باز کرد، بخار رفته بود و آب از روي کاشي ها و سقف مي چکيد. دوباره دمپايي ها را پوشيد و به سمتِ شير رفت. شيرِ آبِ گرم را باز کرد و ايستاد تا آب گرم بشود. آينه ي قدّي بخار داشت و او مي توانست هاله ي اندام اش را در آن تماشا کند. دستش را به آينه کشيدو به صورت اش نگاه کرد.چشم هايش سياه بودند و زيرِ چشم هايش گود بودند. مولکول هاي آب سمتِ جايي که دست کشيده بود پراکنده شدند. دستش را زيرِ دوش بُرد. گرم شده بود. درِ چاهکِ نيمه وان را گذاشت و از حمام خارج شد. در را که باز کرد، بادِ سرد، به صورتش نشست. کشوي کنارِ تخت را باز کرد و از بينِ لباس هاي زير، يک جفت لباسِ زيرِ زرد برداشت. آنها را بو کرد. بوي صابونِ طالبي مي دادند. خوش اش آمد و لب هايش نيمه باز ماند. نفس اش را در حالتِ نيمه بازِ دهانش، با صدا بيرون داد و آنها را روي تخت گذاشت. بعد به سرعت به سمتِ آشپزخانه دويد. ران ها و کپلِ هاي بزرگش تکان خوردند. از کنارِ بخاري رد شد و داغي ي بخاري را حس کرد. از توي فريزر يخ برداشت و توي ليوان ريخت. توي يخچال، آبِ انبه بود، کوکاي خانواده بود و آبِ آناناس. توي ليوان کمي کوکا ريخت و با انگشتش هَمَش زد. بعد، سراسيمه همه چيز را مرتب کرد. ندويد تا نوشابه اش نريزد. توي راه، بخاري گرم بود. حوله اش را از روي جالباسي برداشت و با آرنجش در را باز کرد. بخارِ گرم به سر و سينه و پاهايش خورد و گرم اش کرد. دمپايي اش را پوشيد. نوشابه را روي سکّو گذاشت. نيمه وان، پر شده بود و داشت از کناره هايش سرريز مي شد. دوش را از جايش درآورد و به ديوارها و کف آب پاشيد. دوش را سرِ جايش گذاشت. بعد چراغ را خاموش کرد و در تاريکي به سمتِ نيمه وان رفت. سعي کرد تا با پايش آن را حس کند. وقتي توي نيمه وان مي نشست، صداي خارج شدنِ حجمِ زيادي از آب را شنيد که سرريز مي شد.آب، با فشار، روي موهايش پاشيد و موهايش را روي صورتش ريخت. سرش را تکان داد. آب توي گوش و دهانش رفت. سعي کرد تا با دستش شير را پيدا کند. آب را بست و به صداي چکيدنِ قطره هاي آب از روي موهايش، در سکوتِ گرفته ي حمّام گوش داد.

نصير ملکي جو/ فروردينِ هشتاد و هشت

No comments:

Post a Comment