Sunday, November 8, 2009

سوز.میلاد اخگر

نمی دونم چی شده بود که سر از میدون آریاشهردر آورده بودم.خیلی راه رفتم,از بلوار کشلورز که از بچه ها جدا شدم همینطور سرم رو انداخته بودم پائین و راه می رفتم.یادمه می خواستیم بریم شام بخوریم,که رستوران گیاه خواری گیر نیاورده بودیم چون این دوستای من گیاه خوار بودن وچون هی گشته بودیم و پیدا نکرده بودیم, اونا هم خسته شده بودن وگفته بودن: ما می ریم ایشا ا... یه شب دیگه یه برنامه ی خوب می ذاریم.من هم از اونا که جدا شدم رفتم واسه خودم نیم کیلو شیرینی خامه ای خریدم و خوردم.از وقتی باتری شارز ام.پی.تی ری پلیرم تموم شد,دیگه همینطور سرم رو انداخته بودم پائین و می رفتم,تا اینکه سر از میدون آریاشهر در آوردم.حدود ساعت نه ونیم شب بود,سرد بود,سوز قابل توجهی می یومد,آخرهای آذر بودو دیگه هواسرد شده بود,من هم یه پلیور نازک با یه کت کهنه تنم بود.میدون هنوز شلوغ بود. یه عده داشتن ازش می رفتن و یه عده هم داشتن بهش می اومدن,من هم تو شلوغیا بالا و پائین می رفتم و با خودم آهنگ می خوندم,همش هم دو خط شعرشو بلد بودم.پشت چراغ قرمز عابر پیاده وایساده بودم,دوسه بار سبزوقرمز شد مردم رفتن و اومدن و وایسادن ولی من هنوز همونجا وایساده بودم.خوشم اومده بود حال هم نداشتم برم. داشت خوشم می اومد که دستامو از سرما تو جیبام فشار می دادم.داشت خوشم می اومد که همینجور زل زده بودم به خیابون به مردم به مغازه ی آب انار فروشی.دلم آب انار خواست,گلوم خشک شده بود. راه افتادم رفتم اونور چهار راه یه لیوان کوچیکش رو واسه خودم خریدم ویه ضرب رفتم بالا.توی سینه ام و دلم احساس منجمد شدن می کردم ولی گلوم تازه شده بود و فکر کنم دماغم قرمز قرمز بود. بعداز آب انار خیلی سردم شد,شروع کردم تند تند راه رفتن,سگک کمربندم داشت سوراخم می کرد از سرما,یه نگاه به آسمون انداختم قرمز قرمز بود با ابرای کلفت. یادمه بجه که بودم بابابزرگم هروقت آسمون قرمز بود می گفت: میلاد فردا تعطیلی بگی تخت بخواب فردا برف می یاد.همیشه پیش بینیش درست بود. هوا به اندازه ی کافی سرد بود آسمون هم قرمز بود حدس زدم که فردا برف بیاد.از سرما رفتم توی ماشین کرایه ای که داد می زد ولیعصر یه نفر نشستم, من که نشستم ماشین راه افتاد. توی ماشین پشت سر من مردی نشسته بودکه از درد به خودش میپیچید می گفت ساق پاش خورده به جدول.توی ماشین همه مرد بودیم: سه نفر عقب مرد ضرب دیده,دونفره دیگه که دوست بودن,من و راننده هم که خب جلو بودیم.یه کم که رفتیم راننده به مرد ضرب دیده گفت:آقا خیلی درد داری؟مرد گفت:نفسم بند اومده از درد.نزدیکی های میدون فاطمی بود که راننده زد کنارو رفت از توی صندوق عقبش,پمادی آورد وبه پای مرد ضرب دیده مالید وگفت:یه کم ماساز بده الان خوب می شه آب رو اتیش.بعد دومرد که دوست بودند راجع به مارک پماد با راننده صحبت کردند و یکی از اونا گفت که یکبار دیگه هم سوار همین ماشین شده و راننده راجع به خواص همین پماد صحبت کرده, بعد هرسه خندیدند.راننده گفت: می دونی که این پماد خواص دیگه هم داره.بعد باز هرسه بیشتر خندیدند.مرد ضرب دیده سر خیابون زرتشت پیاده شد, دو دوست هم سر بلوار پیاده شدند,من هم میدون ولیعصر پیاده شدم.
خونه که رسیدم همه خوابیده بودند.اصلن روز خوبی نبود. دلم می خواست یه کاری بکنم که روزم خوب تموم شه بعد برم بخوابم. هیچ کاری به ذهنم نرسید ,گفتم برم چت کنم. وارد یاهو که شدم هیشکی روشن نبود.هیشکی نبود که با هاش چت کنم,یه ذره آهنگ گوش کردم البته با هدفون. راستی یدونه ایمیل هم داشتم که باز نکرده بودم,از بیکاری بازش کردم.خیلی عجیب بود,قرار یه تور خصوصی بود به فشم توی یه ویلا.دوستام بودن دوستای قدیمیم.اینا همیشه همینطور بودن, قرارهاشون رو اینطوری می ذاشتن.در سال یکی دوتا از این ایمیل ها از طرف همین گروه دوستام برام می اومد که هیچ کدوم رو جواب نمی دادم و هیچ کدوم رو نمی رفتم.چهار پنج سالی بودکه ندیده بودمشون, ولی دورادور در جریان حالشون و کارشون بودم.عجیب تر این بود که قرار,چهار پنج ساعت دیگه بود یعنی: ساعت پنج صبح.خوشم اومد.گفتم:چه شانسم خوبه که این موقع باخبر شدم.رفتم یواش یواش کوله پشتیم رو ردیف کردم.ساعتم رو کوک کردم.قرار پای برج آفتاب بود توی ده ونک. می دونستم,یادم مونده بود که دوستاشون همون ورا مینشستن بخاطر همین قرار رو سمت خودشون گذاشته بودند.شب سرم رو با یه هیجان نا آشنایی روی بالش گذاشته بودم. تا چشامو بستم ساعت زنگ زد صبح شده بود,داشت آروم آروم برف می اومد.
راس ساعت پنج سر قرار بودم. خیابون سفید سفید بود.رفتم زیر یه درخت جلو در یه خونه نشستم. جایی که نشستم به محل قرار دید داشت. ساکت و آروم بود صدای نفسای خودم رو می شنیدم جای پاهای خودم هم که این همه راه اومده بودم روی برفا می دیدم. پرنده پر نمی زد( این یه اصطلاح اونجا دو سه تا کلاغ بودن) یادم افتادکه این دوستام زیاد آدمای خوشقولی هم نبودن. ام پی تی ریم رو شارز کرده بودم پس روشنش کردم و یه ذره آهنگ گوش کردم. آهنگ برف فرهاد توی برف می چسپید.لباس هام از دیشب بیشتر بود ولی هوا هم از دیشب سردتر بود.گوشام داشت یخ می زد. از توی کوله پشتیم کلاه پشمیم رو در آوردم وگذاشتم سرم وتا نک ابروهام پائین کشیدمش. گرم شدم. خوب بود.متوجه پیرمردی شدم که داشت از روبرو می اومد.پیرمرد وقتی نزدیک تر شد رفت در باجه بلیط فروشی خودش رو باز کرد و همونجا مستقر شد. به پیرمرد نگاه می کردم کمی که نشست فلاسک چایش رو از زیر پاهاش برداشت,توی لیوان خودش, که لیوان دسته داری بود که قدیما لیوان عسل بود,برای خودش چای ریخت.پیرمرد که دید بهش زل زدم در باجه اش رو باز کرد گفت: چایی داغه ها می خوری؟ گفتم: دستت درد نکنه وموزیک رو خاموش کردم. حالا صدای رادیوی پیرمرد می اومد,رادیو داشت یه آهنگ سنتی رنگی پخش می کرد که وسطش مجری حرف می زد. رفتم جلو,پیرمرد توی یه استکان قدیمی, که از قدیمی بودن شیشه اش سبز شده بود برام چایی ریخت.چاییش خییلی چسپید,خیلی خوشمزه بود با قندایی که خیلی بزرگ بود. چاییم رو که خوردم با پیرمرد خداحافظی کردم و از باجه اش بیرون اومدم. حالا بیشتر متوجه سرما می شدم.نگاه کردم کم کم بچه ها داشت پیداشون می شد. یکی یکی به هم می رسیدن و سلام وعلیک می کردن. یه کم جلوتر رفتم ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از اون جلوتر برم. انگار حال و حوصلشون رو نداشتم.نمی تونستم به خودم بقبولونم که خوش می گذره, چون خوش نمی گذشت. می شناختمشون همشون رو.حال و حوصلشون رو نداشتم.کم کم داشت تعدادشون بیشتر می شد.به زور چند قدم دیگه برداشتم از یه طرف می گفتم این همه راه اومدم واز یه طرف دیکه هم اصلن حوصلشون رو نداشتم.واقعن میگم. دیگه همشون رسیده بودن جایی که وایساده بودم خیلی بد بود,راحت می تونستن من رو ببینن. یه خورده که گذشت یه ون پیداش شد.نمی دونم چرا بی اختیار چند قدم به جلو برداشتم. ون که وایساد بچه ها دونه دونه سوار شدن. من تقریبا توی ده قدمیشون بودم ولی کسی متوجه من نمی شد. نه می تونستم برم عقب,نه می تونستم برم جلو.همونجا خشکم زده بود.نمی دونستم چی خوبه نمی دونستم چیکار باید بکنم.همه سوار شدن. ون چند ثانیه ای وایساد و بعد حرکت کرد و از کنار من رد شد. ون که رد شد بی اختیار دستم رو بلند کردم هیچکس من رو ندید,نه راننده,نه بچه ها. ون که رفت دوباره سکوت شد. باز صدای رادیوی پیرمرد بلیط فروش می اومد. حالا خیابون سفید سفید نبود.خیابون پر بود از جا پای بچه ها وچرخ ون که از کنار من گذشته بود.خوابم می اومد.دلم می خواست می رفتم یه جا گوشیم رو خاموش می کردم و خوب می خوابیدم. خیلی خوابم می اومد.
مرداد 88

حمام.نصیر ملکی جو

از پشتِ درِ حمّام، صداي پاشيده شدنِ با فشارِ آب، از زيرِ دوش را مي شنيد. به دو به سمتِ بخاري رفت و کفل و رانهاي چاق اش سراسيمه تکان خوردند. روي بخاري يک شلوارکِ بزرگِ زنانه و يک تاپِ کشي ي زرد بود. آنها را سراسيمه برداشت و سراسيمه به سمتِ اُتاق رفت. در حالِ راه رفتن، تاپ را تا کرد. تاپ را آرام روي تخت گذاشت. ميزِ اُتو بلند بود و همان گوشه ي اُتاقِ خوابش بود. شلوارک را گذاشت رويش و اُتو را به برق زد. نفس اش تند شده بود.
- «تا اوتو گرم شه...اووممم».
بعد، به سرعت به سمتِ حمام رفت و کفل و رانهايش تکان تکان خوردند. درِ حمام را که باز کرد، بخارِ گرم، به صورت و شانه هايش خورد. حمّام به اندازه گرم شده بود. فوري در را بست و دوباره به سمتِ ميزِ اُتو برگشت. کمي که جلو رفت مکث کرد و همانجايي که بود ايستاد.
- «اَه..»
لُپ هاي بزرگش باد کردند و خالي شدند. چند قدم بيشتر جلو نيامده بود. همان جوري که آمده بود، به صورتِ معکوس برگشت. دوباره درِ حمام را باز کرد. اينبار بخار، به سينه ها و پهلوهايش هم خورد. دَمپايي خيس نبود. آن را پوشيد و توي فضاي بخار گرفته ي حمام به سمتِ شير رفت. توي آينه ي قدّي، هاله ي تنه اش را ديد که از کنار به سمتِ جلو مي رفت. آب، چکّه چکّه چکيد تا تمام شد. حمّام از قطره هاي شبنم شده ي آبِ روي کاشي ها سر ريز بود. به سرعت به سمتِ در رفت و از حمّام خارج شد. در را که باز کرد، بادِ خُنک به پوستِ صورت و شقيقه هايش خورد. پاهايش سرد شدند. دست به سينه شد و دويد. نفس اش بالا و پايين شد و آبِ دهانش را غورت داد . اُتو گرم شده بود و احتياجي به دست زدن و امتحان کردن نداشت. آب پاش را از کنارِ کمد برداشت و روي شلوارک اش آب پاچيد؛ بعد، آرام، اتو را روي آن گذاشت. صداي خِسّه اتو را شنيد که آب هاي اُتو را مي مکيد. اُتو را خاموش کرد. شلوارکِ نخي و نرمش حسابي صاف شده بود و داغي اش به دست هايش آرامش مي داد. يواشي آن را تا کرد و گذاشت روي تخت. بالاي تخت، مهتابي ي سفيد، همه چيز را سفيد و تخت کرده بود. اُتو را به سمتِ ديوار داد تا داغي اش برود و دوباره به سمتِ حمّام رفت؛ ولي اينبار ندويد. درِ حمام را که باز کرد، بخار رفته بود و آب از روي کاشي ها و سقف مي چکيد. دوباره دمپايي ها را پوشيد و به سمتِ شير رفت. شيرِ آبِ گرم را باز کرد و ايستاد تا آب گرم بشود. آينه ي قدّي بخار داشت و او مي توانست هاله ي اندام اش را در آن تماشا کند. دستش را به آينه کشيدو به صورت اش نگاه کرد.چشم هايش سياه بودند و زيرِ چشم هايش گود بودند. مولکول هاي آب سمتِ جايي که دست کشيده بود پراکنده شدند. دستش را زيرِ دوش بُرد. گرم شده بود. درِ چاهکِ نيمه وان را گذاشت و از حمام خارج شد. در را که باز کرد، بادِ سرد، به صورتش نشست. کشوي کنارِ تخت را باز کرد و از بينِ لباس هاي زير، يک جفت لباسِ زيرِ زرد برداشت. آنها را بو کرد. بوي صابونِ طالبي مي دادند. خوش اش آمد و لب هايش نيمه باز ماند. نفس اش را در حالتِ نيمه بازِ دهانش، با صدا بيرون داد و آنها را روي تخت گذاشت. بعد به سرعت به سمتِ آشپزخانه دويد. ران ها و کپلِ هاي بزرگش تکان خوردند. از کنارِ بخاري رد شد و داغي ي بخاري را حس کرد. از توي فريزر يخ برداشت و توي ليوان ريخت. توي يخچال، آبِ انبه بود، کوکاي خانواده بود و آبِ آناناس. توي ليوان کمي کوکا ريخت و با انگشتش هَمَش زد. بعد، سراسيمه همه چيز را مرتب کرد. ندويد تا نوشابه اش نريزد. توي راه، بخاري گرم بود. حوله اش را از روي جالباسي برداشت و با آرنجش در را باز کرد. بخارِ گرم به سر و سينه و پاهايش خورد و گرم اش کرد. دمپايي اش را پوشيد. نوشابه را روي سکّو گذاشت. نيمه وان، پر شده بود و داشت از کناره هايش سرريز مي شد. دوش را از جايش درآورد و به ديوارها و کف آب پاشيد. دوش را سرِ جايش گذاشت. بعد چراغ را خاموش کرد و در تاريکي به سمتِ نيمه وان رفت. سعي کرد تا با پايش آن را حس کند. وقتي توي نيمه وان مي نشست، صداي خارج شدنِ حجمِ زيادي از آب را شنيد که سرريز مي شد.آب، با فشار، روي موهايش پاشيد و موهايش را روي صورتش ريخت. سرش را تکان داد. آب توي گوش و دهانش رفت. سعي کرد تا با دستش شير را پيدا کند. آب را بست و به صداي چکيدنِ قطره هاي آب از روي موهايش، در سکوتِ گرفته ي حمّام گوش داد.

نصير ملکي جو/ فروردينِ هشتاد و هشت

پیرپسر.میلاد اخگر

"شروین خرسند" حتا روحش هم خبر نداشت که فهیمه و امیرعلی,برای او در کافه توت فرنگی تولد, گرفته اند.شروین امسال می رفت توی 37سال.او یک ماه پیش اتفاقی فهیمه و امیرعلی را در فروشگاه شهروند میدان آرزانتین دیده بود.آنها هم دانشکاهی بودند,هفت, هشت, ده سالی بود که همدیگر را ندیده بودند. هرسه نقاشی خوانده بودند.
بعداز آن دیدار فهیمه و امیرعلی به شروین شماره تلفن و آدرس منزلشان را داده بودند و از او خواسته بودند که شبی را مهمان آنها باشد.شروین تعارفی الکی کرده بودو گفته بود حتما در اسرع وقت.ولی بعداز یک هفته تلفنش به صدا در آمده بود و امیرعلی گفته بود که:"به زور و زحمت شمارت رو گیرآوردم کاش خودت اونشب شمارت رو بهم می دادی. حالا آقا قرض از مزاحمت این که اگه آب دستته بزار زمین بیا خونه ی ما که یه قضیه ی مهمیه."شروین بابی حوصلگی به سمت خانه ی آنهاحرکت کرده بود.شروین در دوران دانشجویی زیاد با امیرعلی رفیق نبود,شاید در حد یک سلام و علیک و نهایتا صرف نهاری در سلف دانشکده.اما با فهیمه دوست بود,اصلا یک مدت فکر می کرد که فهیمه "دوست دخترش" است. با او سرسفارش نقاشی دیواری یک مهد کودک دوست شده بود یا حداقل اینطور فکر می کرد.بعداز دو ماه از قضیه ی نقاشی دیواری شروین به فهیمه اظهار علاقه کرده بود وفهیمه سرخ شده بود,سفید شده بود,عرق کرده بود و گفته بود:"شرمنده.... خب می دونی...... من هم دوستت دارم شروین ولی می دونی...... کسی... کسی تو زندگیمه." سال بعد وقتی شروین کارت عروسی فهیمه را گرفته بود,فهمیده بود که امیرعلی توی زندگی فهیمه بوده و شروین حتا نزدیک زندگی فهیمه نبوده چه برسد به توی آن.به خاطر همین دوست نداشت که پیش آنها برود و یاد گذشته بیفتد. آنطور که یادش می آمد در آن دوران چهار موی سفید روی سرش پیدا شده بود. چاره چه بود, امیرعلی خیلی اصرار کرده بود.
وقتی که یک ساعت از نشستن شروین در خانه ی آنها گذشته بود,فهیمه با یک پوشه سبز داخل پذیرائی شده بود و آمده بود پیش شروین و امیرعلی و با شروین مفصل راجع به یکی از روشهای پولدار شدن که اسمش نتورک مارکتینگ بود صحبت کرده بود.شروین که چند بارقبل هم همین اتفاق در جاهای دیگر و با کسان دیگر برایش افتاده بود,جوش آورده بود و با عصبانیت در نیمه ی صحبت های فهیمه از خانه ی آنها زده بود بیرون.فهیمه کلی به خودش فشار آورده بود تا روز تولد شروین یادش امده بود و با امیرعلی نقشه چیده بود تا به نحوی می توانستند با این کار قضیه را ماستمالی کنند و بروند پی کارشان و دیگر سراغ شروین را نگیرند و از طرف دیگر خیلی دلش می خواست یکبار دیگر شروین را می دید.وقتی که در فروشگاه او را دیده بود خیلی خوشحال شده بود و یک جوری شده بود و با خودش گفته بود: شروین خیلی جا افتاده شده..... .
شروین یک ربع دیر آمده بود سرقرار, امیرعلی و فهیمه ته کافه نشسته بودند,وقتی شروین در را باز کرد برای او دست تکان داده بودند. شروین سرسنگین نشست و گفت:" دوباره قضیه چیه؟ من باید بگم بچه ها تو آتلیه منتظرمنن اگه می خواین از اون حرفا بزنین من برم." امیرعلی یاد شروین انداخت که امروز تولدش است و به او توضیح داد که اشتباه کرده اند. معذرت خواهی کرد گارسون کیک و چای آورد. شروین جا خورد. امیرعلی و فهیمه از این راه (نتورک مارکتینگ)امرار معاش می کردند. البنه گاهی اوقات نقاشی دیواری هم به پست آنها می خورد و فهیمه هم در مدرسه ای به طور پاره وقت معلم هنر بود.اما شروین خرسند را همه می شناختند. او از بزرگترین نقاشهای تهران شده بود و روز به روز پیشرفت هم می کرد در ضمن استاد دانشگاه هم بود.شروین هنوز ازدواج نکرده بود ویا شاید باز هم نمی خواست که ازدواج بکند.پنج سالی بود که از خانه ی پدری خود در دزاشیب به جلفا نقل مکان کرده بود و تنها زندگی می کرد.امیرعلی و شروین گرم صحبت شدند.راجع به گذشته, دانشکده,دوستان مشترکشان و وضع هنر مملکت صحبت می کردند. طی این مدت فهیمه فکر می کرد به روزهای قدیم روزهایی را که با شروین گذرانده بود. روزهایی که شروین او را از مهد کودک که در تهران پارس بود به جنت آباد که آن موقع آنجا زندگی می کردند می رساند و هر روز توی ماشین شروین آهنگهای عجیب وسرسام آور گوش می کردند. با خودش فکر کرد خیلی خوب شد که زن امیرعلی شده و باشروین نیست, چون شروین مرد زندگی نبود. خوشتیپی او به کنار, این درست,بله این درست که او از امیر علی خوشتیپ تر بود ولی این چیزها که زندگی نمی شد.شروین بچه بود,حتا همین الان هم بچه هست. او هر وقت می خواهد بلند بلند می خندد و حرکات عجیب و غریب از خودش نشان می دهد. ساده است. مردانگی ندارد.سیاست ندارد. اما امیرعلی مردی بود که می شد به او تکیه کرد. شروین خوب بود برای نگاه کردن. شروین خوب بود برای صحبت کردن. شروین خوب بود برای با او در کافه نشستن البته بدون حضور امیرعلی.بعد فهیمه سر صحبت را با شروین باز کرد که: چکار می کنی خر خدا. هنوز ازدواج نکردی؟یعنی حتا دوس دخترم نداری؟ بابا این همه شاگرد داری... این همه برو بیا داری دس رو هرکی بزاری حلله..... .شروین اصلا به حرفهای او نخندید و جدی به او زل زد وسعی کرد حرف را به جای دیگری بکشاند ولی موفق نشد. طی این مدت امیرعلی به فکر فرو رفته بود.یاد آن دوران افتاده بود که شکش به یقین تبدیل شده بود. مطمئن شده بود که شروین عاشق دوست دخترش,فهیمه است و از او متنفر شده بود ولی حالا هیچ ناراحتی از شروین نداشت. خیالش راحت بود که فهیمه زنش است و مثل آن موقع ها احتمال ندارد که جایی, گوشه ای, کافه ای شروین و فهیمه با هم باشند. کلا یاد آن روزها افتاده بود روزهای مجردیش وقبل از عاشقیش و احتمالا قبل از عاشقی شروین, که با هم با همین شروین خرسند و چند نفر دیگر نشسته بودند واز دور به فهیمه نگاه کرده بودند و بسیار به باسن گنده و عجیب او خندیده بودند. فکرش به اینجا که رسید سعی کرد یاد آن روزها را از ذهنش خارج کند ولی نمی شد. همین تصویر باسن عجیب و گنده ی فهیمه در ذهنش چسپیده شده بود. تصویر خنده ی خودش و بچه ها هم همینطور به خاطر همین از جیبش سیگار در آورد و با یک حالت عحیب و غریبی به شروین هم تعارف کرد. شروین سیگار نمی کشید. خیلی کم پیش می آمد تا سیگار بکشد ولی چون مارلبورو بود برداشت. می خواست لذت مارلبورو کشیدن ونگاه کردن به چشمهای فهیمه را تجربه کند. اما خوب که نگاه می کرد دیگر از او خوشش نمی آمد. چاق شده بود. کک مک صورتش بیشتر شده بود. پای چشمانش گود رفته بود, ولی صدایش همان صدای دلنشین بود هنوز.
شروین آخرین تکه ی کیکش را با چنگال خورد و چایش را سر کشید و به امیرعلی گفت:" آقا خیلی شرمنده کردین منو..... واسه اون روزم باید منو ببخشید..... این کادتون هم دیگه حرف نداشت خیلی وقت بود دلم فندک زیپو می خواست با اینکه سیگاری نیستم....." وبلند خندید. پنج دقیقه سکوت شد. بعد باز خود شروین سکوت را شکست و گفت: آقا من برم فردا صب زود کلاس دارم". این را گفت و بلند شد. امیرعلی و فهیمه هم بلند شدند و با او حرکت کردند. امیرعلی رفت میز را حساب کرد و بعد هرسه باهم بیرون کافه آمدند که فهیمه گفت:"امیرعلی دوماشینه بریم تا دم خونه شروین برسونیمش حال می ده... جون فهیمه نگونه." اگر جان فهیمه هم نگفته بود امیرعلی راضی می شد.چون می دانست و فهمیده بود که فهیمه هوایی شده است. شروین دوتا ماشین داشت یک پزوی 405 ویک بی.ام.و320 که حالا با بی. ام و آمده بود و پزو دست شاهین برادر کوچکترش بود. امیرعلی و فهیمه هم یک پراید داشتند. فهیمه خیلی دوست داشت که پیش شروین نشسته باشد و تا خانه شروین با او صحبت کند ولی می ترسید که امیرعلی ناراحت بشود.شروین یک آهنگ از لدزپلین گوش می کرد و امیرعلی و فهیمه هم شادمهرعقیلی گوش می کردند.وقتی پشت چراغ قرمز ایستاده بودند امیرعلی صدای موزیک را شنید و هوایی شد:دوست داشت باب مارلی گوش می کرد. دوست داشت سوپرترمپ گوش می کرد. دوست داشت دیپ پرپل گوش می کرد. دوست داشت پینک فلوید گوش می کرد.دوست داشت حداقل گل یخ کوروش یغمائی گوش می کرد اما نمی شد چون با آن وضعیت فهیمه بشکن نمی زد غر می زد و موزیک را به او کوفت می کرد. اوهم مثل فهیمه دلش می خواست کنار شروین می نشست وتا سیاه بیشه با هم می رفتند و با هم ماست محلی می خریدند. این کار را هم نمی توانست بکند چون فهیمه با او قهر می کرد و حداقل یک هفته از او جدا می خوابید.
شروین جلو جلو پیچید داخل کوچه ی قناری جلوی در ساختمان پارک کرد و پیاده شد امیرعلی هم ترمز کرد وبه همراه فهیمه پیاده شدند. شروین تعارف کرد که بیایید بالا.... و آنها هم گفتند در فرصتی بهتر. امیرعلی با شروین دست داد و فهیمه هم این طرف آمد و با شروین دست داد و رفت تا نصف را و برگشت روی پنجه های پاهایش ایستاد و گونه ی شروین را بوسید گوشه چشم چپش هم که اشکی بود پاک کرد. امیرعلی هم به ستاره های آسمان نگاه کرد.شروین با نگاه ماشین آنها را تا انتهای کوچه دنبال کرد و آهسته کلید انداخت توی در و آهسته آهسته از پله ها بالا آمد و باز با کلید در خانه را باز کرد و چراغ را روشن کرد. تمامی چراغ ها را روشن کرد و بعد دوش مختصری گرفت و موهایش را سشوار کشید و برای خودش یک لیوان آبجو ریخت و پای تلویزیون ولو شد. تلویزیون که روشن شد روی شبکه سه بود و داشت فوتبال پخش می کرد که زنده نبود و ضبط شده بود و «آتلتیکو بیلبائو» یک بر صفر از رئال سوسیداد جلو بود. شروین دستی روی شکمش کشید وفکر کرد که باید شکمش را آب کند.
84زمستان

جهانِ آقایی.نصیر ملکی جو

در خيابانِ پر درختي که به درياچه مي رسيد، در تاريک و روشنِ شب، جهانِ آقايي سراسيمه ترمز گرفت و سراسيمه از ماشين اش پياده شد. آقايي، با پاهاي دراز و پاچه هاي شلواري که ازمچِ پاهايش پايين تر نمي آمد، کفش هاي بزرگ و هيکلِ لاغرِ قوزي روبروي توده ي سياه رنگي که حالا تازه داشت مي فهميد که چي است، ايستاده بود و هر از گاهي به جلو مي رفت. هوا مرطوب بود و بوي بارندگي داشت.
- « يني چيه؟ اين اَ کجا اومد... هان؟»
جلوتر رفت. گاو، مثلِ کشتي اي که به گِل نشسته باشد، بر روي زمين اُفتاده بود. از زاويه اي که او بود، مي توانست، حيوانِ به پهلو خوابيده اي را ببيند که شک داشت گاو است يا گراز يا يک چيزي مثلِ همين. ولي بعد به خودش گفت:
- «اين طرفا گاوم به زور پيدا مي شه. به خوشگيم شانس.»
تا به حال به غير از سگ و روباه و راسو حيوانِ ديگري نديده بود و اصلن به ذهنش هم نمي رسيد که اين گاو – اگر واقعن گاو بود- گاوِ وحشي باشد. نورِ چراغِ ماشين اش روي اندامِ بي حرکت و بزرگِ گاو بود. ماشين، در تمايلِ با خيابان کمي کج بود و چرخ هاي جلو از اين طرف – که جهتِ مخالفِ آن طرف بود – کج بودند. صداي جير جيرک و توده ي معلقِ صداهاي موجود در فضا، به گوش اش شنيده مي شد. کمي دست دست کرد؛ بعد، نفس ش را در سينه خواباند. وبعد کمي جلوتر رفت. خيال کرد که گاو، تکانِ ريزي خورد. جلو نرفت. دوباره به خودش مسلط شد. جلو رفت. خيال کرد که گاو، تکانِ ريزِ ديگري خورد.دوباره به خودش مسلّط شد و دوباره کمي به جلو رفت. سعي کرد تا با احتياط، دولّا بشود و انگشتش را به بدنِ او بمالد. باد، موهاي پوشيده بر اندامِ گاو را به جلو و عقب مي کشيد و تارهاي بلندش را مي لرزاند.
- »هِه...»
ترس اش ريخت. لبخندِ کوتاهي بر روي پوزه اش اُفتاد و آرام، دستش را بر روي پوستِ ضخيم و کشيده ي گاو کشيد. دوباره خيال کرد که گاو تکان خورده است. دستش را کشيد. نفس اش را با صداي بلند بيرون داد و دوباره دستش را بر پوستش کشيد. پوستِ گاو، شبيهِ فرشِ ذغال گرفته اي بود که از الوي آتشِ انبار، در ذهنش مانده بود. يا پوستِ نمي دانست چه حيواني که توي خانه اش در تهران، کنارِ کناري ي مبل ها اُفتاده بود. پوستِ گاو، سرد نبود و سرماي بدنِ گاو را از لاي تار و پرزهايش، به انگشت هاي آقايي منتقل مي کرد.
براي لحظه اي يادش رفت که کجا است و در همان حالتي که داشت، نيمه نشسته، روي پنجه هاي پايش ماند. درخت هاي کنارِ خيابان، بلند بودند و درب هاي بزرگ و ديوارهاي کشيده ي خانه هاي اطراف، در سکوتِ بعد از نيمه شب، در آستانه ي سپيده ي آسمان، به سر مي بردند. درخت هاي بلند، شاخه هاي بلندِشان را از دو طرف به هم گره داده بودند و در جاهايي که تعددِ درخت ها بيشتر بود، تصوّرِ تاقي شکلي را به وجود مي آوردند. آقايي جلوتر نرفت. صداهاي اطراف، خش خشِ برگ ها و سکوتِ منتهي به درياچه، او را به وحشت انداخته بودند. از اينکه مي ديد، هيبتِ بزرگِ گاوي، روبرويش، دراز به دراز افتاده است، از ديدنِ گرده هاي فرو رفته اش، بر کفِ خيابان و تنه ي بي حرکت و بي صاحب مانده ي گاو، احساسِ مضاعفي از ترس به او دست داد. به سرعت به سمتِ ماشين اش رفت، داخلِ ماشين اش نشست و در ها را از تو بست. نفسِ عميقي کشيد.از روي داشتبود، دستمال برداشت و توي آن فين کرد. پاهايش را کنارِ هم جفت کرد با آرامش توي دستمالش فين کرد. توي ماشين، هنوز صداي جيرجيرک مي آمد؛ ولي، صداهاي ديگر کمتر شده بودند. فرصتِ مناسبي بود تا از همان جايي که بود به آنچه که دور و برش بود، دقيق بشود. پس نوربالا زد و کمي به سمتِ شيشه ي جلو خم شد. کمرِ بلندش را در امتدادِ پاهاي لاغرش جمع کرد و سينه و گردن و سرش را جلو داد. کلّه اش را به سمتِ بالا کشيد و سيبِ آدمش، به موازاتِ چانه اش جلو آمد. اما از آن فاصله نمي توانست خوب ببيند. ماشين اش را روشن کرد. فرمان اش را گرداند و کمي به جلو رفت. مطمئن نبود که گاو مرده است. ولي مطمئن هم نبود که زنده باشد. به فرمِ توي هم رفته ي گاو دقيق شد و فينِ دوباره اي کرد. پاهايش دوباره به هم جفت شدند. گاو بزرگ بود و جوري که توي خيابان اُفتاده بود، جوري بود که خيابان را از دو طرف مي بست. به فاصله ي از سرِ گاو تا کنارِ خيابان و از پاي گاو تا کنارِ خيابان نگاه کرد. آنقدر نبود که بشود ماشين را از کنارِ آن رد کرد. بر اثرِ فشارِ زياد به بيني اش، آبي گوشه ي چشم هايش جمع شده بود. آن را با همان دستمالِ توي دستش گرفت. دستمالش را به اين دستش داد و دنده عقب رفت. کناره هاي خيابان، جدول کشي شده بودند و خيابان، خيابانِ گشادي نبود. با اين همه فکر کرد بد نيست تا امتحاني کند. پس آرام فرمان را پيچاند و به آهستگي از گوشه ي خيابان جلو رفت. احساس کرد که روي دست انداز است. دوباره عقب آمد. عقب تر آمد تا ببيند گاو، تکانِ ريزي خورده است يا نه؟ دوباره از ماشين اش پياده شد. گاو تکان نخورده بود. تنها کمي از گوشتِ پاها و زيرِ شکمش-درست نمي توانست تشخيص بدهد که کجاي بدن اش است- بر اثرِ سنگيني ي ماشين فرو رفته بود. خيالش راحت شد که گاو مرده است. دوباره توي ماشين اش نشست. روکشِ استيلي شده ي اگزوزِ ماشين، در تلاقي ي با دودي که از آن بلند مي شد و در آسمانِ صبح مي نشست، حالتِ گيجِ ماشيني که عقب و جلو مي رفت، صورتِ استخاني و پوزه دارِ جهانِ آقايي، روشن شدنِ مداومِ چراغ هاي ترمز در زيرِ خش خشِ برگ ها و سکوتي که به درياچه مي رسيد. ماشين، آرام از روي بدنِ گاو رد شد و در آن طرفِ سدّي که زده شده بود، آهسته فرو آمد. آقايي، دستمالِ ديگري برداشت، عرق هاي اطرافِ پيشاني اش را پاک کرد و در امتدادِ خيابان، سرازير شد. از توي آينه ي شيشه ي جلو به تصويرِ پهن شده ي گاو نگاه کرد و دنده را جا به جا کرد. بادِ خنکِ صبح، از لاي شيشه ي مثلثي ي ماشين تو مي آمد و توي صورت اش مي خورد. سرعت اش را کم کرد؛ فرمانِ سفيدِ ماشين اش را چرخواند و پيچيد. دوباره سرعتش را زياد کرد. فرمانِ سفيد را با يک دست گرفت. بعد، دوباره سرعتِ ماشين اش را کم کرد و فرمانِ سفيد ماشين اش را چرخواند. آهسته روبروي درِ گاراژ نگه داشت و نور بالا زد. مچِ دست اش را بالا آورد. نورِ لامپِ سقفي را زد و در دَوَرانِ آرامِ عقربه هاي ساعت، به ساعتش خيره شد.
- «هِه...»
خنديد. روي پوزه اش از کناره هاي لُپ، خط هاي عمودي نشستند. نورِ ماشين، درِ گاراژ را روشن کرده بود و شير هاي برجسته ي درِ گاراژ از دو طرف در حالِ دويدن بود ند. دوباره به ساعتش نگاه کرد. پنج و پنج دقيقه بود. سوئيچ را در آورد و از ماشين اش پياده شد. عادت داشت همه ي کليد ها را توي يک حلقه بتِپاند. نورِ ماشين روي در بود و از اين فاصله،شير ها، درنده تر بودند. به دندان هاي غيرِ واقعي و بريده بريده ي شير ها نگاه کرد و بعد دوباره سرش را توي کليد ها برد. کليد ها را شمرد. نوزده تا بودند. نمي دانست چرا اين کار را مي کند. ولي داشت مي کرد. بينِ سه تا کليد شک داشت. يکي را توي سوراخِ کليد کرد. ولي مالي او نبود. آن يکي را کرد. مالِ او نبود. آن يکي را کرد. آن يکي هم مالِ او نبود. نمي توانست قيافه ي کليد ها را تشخيص بدهد. براي مدتي همين طور به کليد هاي توي دستش خيره ماند. بعد، يکي از کليد ها را بالا آورد. خودش بود. آن را شناخت. کمي زرد بود و رويش چهار حرفِ کنارِ همِ انگليسي بود. به کليد ها ي ديگر نگاه کرد. حر کدام يک نوشته ي انگليسي داشتند. کليدها توي نور چراغ هاي ماشين، برق مي زدند. کليد ها را تکان داد. صدا مي دادند. حوصله ي همه جور کاري را داشت؛ به غير از اينکه کليد را توي سوراخِ کليد کند. حوصله اش نمي آمد. کليد ها را با يک دست بالا انداخت و بعد با همان دست گرفت.
- « هَپ...چِه...س...»
دستش را به سمتِ صورتش برد و با دستش، صورتش را – آبي که از چشمش خارج شده بود را – پاک کرد. هوا نسبتن روشن شده بود. به سمتِ درِ ماشين برگشت. اما حوصله ي توي ماشين رفتن را هم نداشت. درِ ماشين را آرام به هم زد و در امتدادِ سرازيري ي خيابان، پياده، راه اُفتاد. صداي خوردنِ لژِ کفش هايش روي کفِ آسفالت، آهنگِ نسبتن يک نواختي را ايجاد کرده بود. در انتهاي خيابان، خيابانِ ديگري بود که به درياچه مي رسيد. تا پيچيد، درياچه را ديد. تقريبن هم رنگِ آسمان بود. از پلّه ها که پايين مي رفت، حوصله ي پايين رفتن را نداشت. خواست برگردد.
- « هَپ...چِه...س...»
سردش بود. دست هايش را توي کتش کرد و روي همان پلّه اي که رويش ايستاده بود، نشست.
نصير ملکي جو/ فروردينِ هشتاد و هشت

نگاه از پشتِ شیشه.میلاد اخگر

مست بود. تازه مست شده بود,ازپیک چهارم_پنجم.وارد مهمانی که شده بودند زنش, رفته بود سمتی و خودش رفته بود سمتی دیگر. رفته بود پیش دوستهایش نشسته بودند به حرف و مشروب. مهمانی مهمانیه آرام و نیمه تاریکی بود. موزیک بود اما موزیک رقص نبود. نور بود اما زیاد نبود کم بود. خیلی کم.شب آرامی بود مست که شده بود پیشانیش داغ شده بود وبسیار گرمش بود انگار موجودی سینه وگردنش را چسپیده باشد. به دوستانش گفته بود می رود هوایی بخورد و برگردد به زنش هم گفته بود می رود همین حوالی و زود بر می گردد, اما خیلی آمده بود. خیابانها را یکی یکی رانندگی کرده بود و آمده بود اینجا. اینجا اتوبان تهران_ کرج بود. کنار پمپ بنزین پارک کرده بود,نه پمپ بنزین تهران به کرج بلکه پمپ بنزین کرج به تهران.از زیر گذر عبور کرده بود و وارد این لاین شده بود آمده بود جلوی پمپ بنزین.
کنار پمپ بنزین آرام بود. بارانی زده بودو بند آمده بود. پنجره را پائین کشیده بود وسرش را گذاشته بود روی درماشین و هوا می خورد و خنک می شد. دکمه های پیراهنش راباز کرده بود وسینه اش هم هوا خورده بود.کمی که حالش خوب شده بود,ازپشت شیشه ی باران خورده ی ماشین به عبورو مرور مردم خیره شده بود و دو سه سیگار دود کرده بودوموزیک گوش کرده بود. کمی که مانده بود دوباره باران شروع به باریدن کرده بود. بهار بود. شیشه اش را بالا داده بود وبه سمت تهران و مهمانی حرکت کرده بود کمی با دوستانش و زنش حرف زده بود و بعد بازنش به خانه رفته بودند.
از آن شب به بعد از آنجا خوشش آمد. از جلوی پمپ بنزین کرج_تهران.هروقت حالش بد بود.هروقت حالش خوب بود. هروقت غیرعادی بود. هروقت عادی بود. هروقت حوصله نداشت. هروقت حوصله داشت, به آنجا می رفت و دوباره بر می گشت به تهران یا به هر جایی که آنجا کار داشت. فرصتی بود برای استراحت کردن. فرصتی بود برای سیگار کشیدن. فرصتی بود برای وقت کشتن. فرصتی بود برای نشستن ونگاه کردن به روبرو. فرصتی بود برای آرامش.هروقت آنجا بود از جایش خودش خبر داشت و خودش.
پانزده سال بعد وقتی در یک شب بهاری به آنجارفت,نه منتظر چیزی بود. نه از کاری آمده بود.نه کاری داشت.نه قبل از انجام کاری به آنجا رفته بود ونه کسی در جایی منتظرش بود. می توانست ساعت ها داخل ماشینش بنشید وخیره بشود. می توانست سیگار پشت سیگار دود کند وبه باران که شروع به باریدن کرده بود نگاه کند. می توانست با خیال راحت مدتی آنجا باشد. اما آن شب فکرکرد وبه این نتیجه رسید که حوصله ی آنجا را ندارد. از عادت پانزده ساله ی خودش خسته شد و به کاری جدید فکر کرد و ماشینش را روشن کرد و از آنجا رفت.
پائیز87

فروغ.نصیر ملکی جو

کنارِ درِ پلّه هاي فرار، سوسکِ نيمه جاني ، به پشت اُفتاده بود و به آرامي دست و پا مي زد. فروغ، فندکِ تفنگي را از روي ديوار برداشت و به سمتِ گاز برد. بوي قهوه همه ي آشپزخانه را پر کرد و تا توي کابينت ها پيچيد. صداي چکّه کردنِ آب، روي کفه ي سينک، به آرامي مي آمد و با صداي تيکِ ساعتي که به ديوارِ آشپزخانه بود، ضرب مي گرفت. فروغ فنجانِ قهوه را روي ميزِ گذاشت و نشست. کاشي هاي لعاب خورده با طرحِ آبي ي قديمي، رنگ و رو رفته و رديف، کنارِ هم چيده شده بودند. بعضي هايشان ترک داشتند و چيدمانشان با سليقه نبود. بادِ صبح، از لاي دربِ پلّه هاي فرار تو مي آمد و در هواي بسته ي آشپزخانه، با ذرّه هاي معلّقِ قهوه مي آميخت. روي يخچال، کنارِ ذرّتِ پلاستيکي و باقي ي چيزهاي چسبيده به يخچال، فروغ، با عينکِ دودي ي روي پيشاني و لباسِ مسابقه ايستاده بود. فروغ فنجانش را بالا برد و کمي از آن را خورد. قهوه داغ بود و به دلش نچسبيد. فروغ با لباسِ دکولته، در حالتي که خطِ سينه هايش معلوم بود، کنارِ دو زن و يک مرد، ايستاده بود. هر چهار تا داشتند مي خنديدند. فروغ قهوه را تا ته سرکشيد. قهوه، غليظ و داغ بود و دلش را به هم زد. از کناري ي درِ يخچال، بطري ي آبش را بر داشت و قُلُپ قُلُپ سر کشيد. فروغ با صداي ضمختِ مردانه اش از توي سالن گفت: « من خونه نيستم. لطفن پيغام بذاريد. در اولين فرصت با شما تماس مي گيرم.» و بعد، صداي ممتدِ بوق آمد. فروغ از آشپزخانه بيرون رفت و روي مبلِ راحتي نشست.
- « سلام فروغ. ميترام. خوابي؟ حالِ مادر يه کم خوب نيس. اگه هستي گوشي رو بر دار... اومدي به ما زنگ بزن. الان اينجا ساعت شيشه... ما بيداريم».

بعد، به سيگاري که به لبهايش بود، آتش زد و دودش را مکيد. دود دورِ سَرَش پيچيد و توي فرورفتگي هاي سقف فرو رفت. خاکش را توي جاسيگاري تکاند و آن را دوباره به سمتِ لب هايش برد. سيگار را توي جاسيگاري لُکّه کرد و پاهايش را روي دسته ي مبل انداخت. دست هايش را پشتِ سرش گذاشت و تاق باز روي راحتي لمه شد. به روبه رويش خيره شد و آهسته نفس کشيد. گردنش را خواراند و بعد دستش را به غضروفِ برآمده ي گوشش ماليد. روي جا ظرفي، ظرف ها کنارِ هم چيده شده بودند و نور، از لاي منشورِ بلور ها به هم تلاقي مي کرد. صداي چکّه ي آب از دور، از توي آشپزخانه مي آمد. خودش را از جايش کند و به سمتِ جالباسي ي کنارِ در رفت. مانتويش را پوشيد و بازو هاي عضلاني اش از توي آستينِ مانتو بيرون زدند. شالش را روي سرش انداخت و کفش هايش را پوشيد. چسبِ کفش هايش را اندازه کرد و سوئيچ را برداشت. کليد را از پشتِ در درآورد و توي جيبش کرد.
- « من خونه نيستم. لطفن پيغام بذاريد. در اولين فرصت با شما تماس مي گيرم».
آهسته در را به هم زد و بيرون رفت. صداي ممتدِ بوق را از پشتِ در شنيد و به سمتِ آسانسور رفت. آسانسور با لرزش ايستاد و فروغ توي آن رفت. چهارده، سيزده شد. سيزده، دوازده شد. دوازده، يازده شد. يازده، ده شد. ده، نُه شد. آسانسور لرزيد. نُه هشت شد. فروغ توي آينه قيش را پاک کرد. هشت، هفت شد. هفت، شِش شد. آسانسور لرزيد و نگه داشت.
- «پايين ميره؟»
- «آره.»
آسانسور سنگين تر شد و بيشتر لرزيد. زني بود با موهاي اُستخاني شده، چتري شده و بلند که از پشت بافته شده بود و شالِ نازکي دورِ آن بود. چهار، سه شد. زن، توي سکوت به فروغ خنديد و بوي تُندِ اُدکلنش به پُرز هاي دماغِ فروغ خورد. فروغ هم خنديد. سه، دو شد. دو، يک شد. يک،p شد. آسانسور لرزيد و نگه داشت.
- «ببخشين».
و قبل از فروغ خارج شد.
توي اُتاقکِ آسانسور، کمي از بوي اُدکلن مانده بود. بوي اُدکلن توي محيطِ بسته ي پارک پيچيد و دورِ لوله هاي سقف گِرِه خورد. صداي پاشنه هاي کفشِ زن، توي فضاي بسته بالا و پايين مي رفت. صداي تِقّ دزدگيرِ ماشين آمد. فروغ زن را ديد که در انتهاي پارکينگ به سمتِ ماشين اش مي رفت. سوئيچ را توي در کرد. پشتِ ماشين اش نشست و اِستارت زد. شيشه ها را پايين کشيد. توي ماشين، تو دوزي ها و فرمان گرم بودند و ماشين بوي ماشين مي داد. فروغ کمر بندِ ايمني اش را بست و حرکت کرد. دست هايش به فرمان چسبيدند و پاهايش روي پدال چفت شدند. دودِ اگزوزِ فروغ توي فضا پيچيد و صداي اِگزوزِ خالي شده، همه ي صدا ها را خورد. ماشين، گاز خورد و با شتاب از کنارِ دربان گذشت. اُفتاد توي لاينِ وسط. اُفتاد توي لاينِ يکي مانده به آخر. باد موهايش را بالا برد و گردن و گونه هايش را خُنک کرد. اُفتاد توي لاينِ آخر. دنده را روي پنج خواباند. انداخت کنارِ گارد ريل و روی صد و سی تا رفت.

نصير ملکي جو. بهارِ هشتاد و هشت.

Saturday, November 7, 2009