Sunday, November 8, 2009

فروغ.نصیر ملکی جو

کنارِ درِ پلّه هاي فرار، سوسکِ نيمه جاني ، به پشت اُفتاده بود و به آرامي دست و پا مي زد. فروغ، فندکِ تفنگي را از روي ديوار برداشت و به سمتِ گاز برد. بوي قهوه همه ي آشپزخانه را پر کرد و تا توي کابينت ها پيچيد. صداي چکّه کردنِ آب، روي کفه ي سينک، به آرامي مي آمد و با صداي تيکِ ساعتي که به ديوارِ آشپزخانه بود، ضرب مي گرفت. فروغ فنجانِ قهوه را روي ميزِ گذاشت و نشست. کاشي هاي لعاب خورده با طرحِ آبي ي قديمي، رنگ و رو رفته و رديف، کنارِ هم چيده شده بودند. بعضي هايشان ترک داشتند و چيدمانشان با سليقه نبود. بادِ صبح، از لاي دربِ پلّه هاي فرار تو مي آمد و در هواي بسته ي آشپزخانه، با ذرّه هاي معلّقِ قهوه مي آميخت. روي يخچال، کنارِ ذرّتِ پلاستيکي و باقي ي چيزهاي چسبيده به يخچال، فروغ، با عينکِ دودي ي روي پيشاني و لباسِ مسابقه ايستاده بود. فروغ فنجانش را بالا برد و کمي از آن را خورد. قهوه داغ بود و به دلش نچسبيد. فروغ با لباسِ دکولته، در حالتي که خطِ سينه هايش معلوم بود، کنارِ دو زن و يک مرد، ايستاده بود. هر چهار تا داشتند مي خنديدند. فروغ قهوه را تا ته سرکشيد. قهوه، غليظ و داغ بود و دلش را به هم زد. از کناري ي درِ يخچال، بطري ي آبش را بر داشت و قُلُپ قُلُپ سر کشيد. فروغ با صداي ضمختِ مردانه اش از توي سالن گفت: « من خونه نيستم. لطفن پيغام بذاريد. در اولين فرصت با شما تماس مي گيرم.» و بعد، صداي ممتدِ بوق آمد. فروغ از آشپزخانه بيرون رفت و روي مبلِ راحتي نشست.
- « سلام فروغ. ميترام. خوابي؟ حالِ مادر يه کم خوب نيس. اگه هستي گوشي رو بر دار... اومدي به ما زنگ بزن. الان اينجا ساعت شيشه... ما بيداريم».

بعد، به سيگاري که به لبهايش بود، آتش زد و دودش را مکيد. دود دورِ سَرَش پيچيد و توي فرورفتگي هاي سقف فرو رفت. خاکش را توي جاسيگاري تکاند و آن را دوباره به سمتِ لب هايش برد. سيگار را توي جاسيگاري لُکّه کرد و پاهايش را روي دسته ي مبل انداخت. دست هايش را پشتِ سرش گذاشت و تاق باز روي راحتي لمه شد. به روبه رويش خيره شد و آهسته نفس کشيد. گردنش را خواراند و بعد دستش را به غضروفِ برآمده ي گوشش ماليد. روي جا ظرفي، ظرف ها کنارِ هم چيده شده بودند و نور، از لاي منشورِ بلور ها به هم تلاقي مي کرد. صداي چکّه ي آب از دور، از توي آشپزخانه مي آمد. خودش را از جايش کند و به سمتِ جالباسي ي کنارِ در رفت. مانتويش را پوشيد و بازو هاي عضلاني اش از توي آستينِ مانتو بيرون زدند. شالش را روي سرش انداخت و کفش هايش را پوشيد. چسبِ کفش هايش را اندازه کرد و سوئيچ را برداشت. کليد را از پشتِ در درآورد و توي جيبش کرد.
- « من خونه نيستم. لطفن پيغام بذاريد. در اولين فرصت با شما تماس مي گيرم».
آهسته در را به هم زد و بيرون رفت. صداي ممتدِ بوق را از پشتِ در شنيد و به سمتِ آسانسور رفت. آسانسور با لرزش ايستاد و فروغ توي آن رفت. چهارده، سيزده شد. سيزده، دوازده شد. دوازده، يازده شد. يازده، ده شد. ده، نُه شد. آسانسور لرزيد. نُه هشت شد. فروغ توي آينه قيش را پاک کرد. هشت، هفت شد. هفت، شِش شد. آسانسور لرزيد و نگه داشت.
- «پايين ميره؟»
- «آره.»
آسانسور سنگين تر شد و بيشتر لرزيد. زني بود با موهاي اُستخاني شده، چتري شده و بلند که از پشت بافته شده بود و شالِ نازکي دورِ آن بود. چهار، سه شد. زن، توي سکوت به فروغ خنديد و بوي تُندِ اُدکلنش به پُرز هاي دماغِ فروغ خورد. فروغ هم خنديد. سه، دو شد. دو، يک شد. يک،p شد. آسانسور لرزيد و نگه داشت.
- «ببخشين».
و قبل از فروغ خارج شد.
توي اُتاقکِ آسانسور، کمي از بوي اُدکلن مانده بود. بوي اُدکلن توي محيطِ بسته ي پارک پيچيد و دورِ لوله هاي سقف گِرِه خورد. صداي پاشنه هاي کفشِ زن، توي فضاي بسته بالا و پايين مي رفت. صداي تِقّ دزدگيرِ ماشين آمد. فروغ زن را ديد که در انتهاي پارکينگ به سمتِ ماشين اش مي رفت. سوئيچ را توي در کرد. پشتِ ماشين اش نشست و اِستارت زد. شيشه ها را پايين کشيد. توي ماشين، تو دوزي ها و فرمان گرم بودند و ماشين بوي ماشين مي داد. فروغ کمر بندِ ايمني اش را بست و حرکت کرد. دست هايش به فرمان چسبيدند و پاهايش روي پدال چفت شدند. دودِ اگزوزِ فروغ توي فضا پيچيد و صداي اِگزوزِ خالي شده، همه ي صدا ها را خورد. ماشين، گاز خورد و با شتاب از کنارِ دربان گذشت. اُفتاد توي لاينِ وسط. اُفتاد توي لاينِ يکي مانده به آخر. باد موهايش را بالا برد و گردن و گونه هايش را خُنک کرد. اُفتاد توي لاينِ آخر. دنده را روي پنج خواباند. انداخت کنارِ گارد ريل و روی صد و سی تا رفت.

نصير ملکي جو. بهارِ هشتاد و هشت.

No comments:

Post a Comment