Thursday, July 1, 2010

سیروس.میلاد اخگر

شعله‌هاي آبي بخاري ، تکان تکان مي‌خوردند . زيرسيگاري پر از خاکستر سيگار بود . دو سيگار نو کنار زيرسيگاري قرار گرفته بود . در آشپزخانه ماهيتابه‌ي نيمروي ديشب خيس مي‌خورد . تلي از جوراب گوشه‌ي اتاق بود . کامپيوتر روشن بود . صداي موزيکي آرام از ديشب در آن تکرار مي‌شد . ابرها به هم چسبيدند و همين هواي نيمه ابري را هم ابري‌تر کردند . صداي کوک ساعت موبايلش مي‌آمد .
دستش را از زير پتو به سمت موبايلش برد و صداي ساعتش را قطع کرد . دوباره به سمتي ديگر غلت زد . چشمانش را بست . همان لحظه باز چشمانش را باز کرد و بلند شد .
صداي آهنگي که از کامپيوتر پخش مي‌شد ، را خاموش کرد . حوله اش را برداشت و به حمام رفت . آب را طوري تنظيم کرد که داغ داغ باشد . زير دوش باز چرت مي‌زد . از حمام که آمد ، جلوي بخاري رفت و پشتش را به بخاري داد بعد حوله را از کمرش باز کرد و سر کچلش را خشک کرد و بعد تمام تن لختش را هم خشک کرد . پشت ابروهايش يک مقدار آب قرار گرفته بود . حوله را روي ابروهايش کشيد و آن را هم خشک کرد . از گوشه‌ي اتاق ، يک جوراب پشمي برداشت و به پاهايش کشيد . لباسي پوشيد ، و دو نخ سيگار کنار زير سيگاري را در جيب پيراهنش گذاشت . بخاري را خاموش کرد . کليد را برداشت ، بيرون رفت و در را قفل کرد . داخل زيرزمين شد و قاب‌هاي چوبي را که ساخته بود برداشت ، و با خودش به حياط برد و قاب‌ها را در جيپش بار زد و به سمت تهران حرکت کرد .
نوار را توي ضبط ماشينش هل داد . اين همان آهنگي بود که ديشب تا صبح از کامپيوترش پخش و تکرار مي‌شد .
به تهران که رسيد حوالي خيابان ستارخان يک نانوائي بربري پيدا کرد ، رفت داخل صف يک دانه‌اي ايستاد ، و يک نان خريد ، کمي بالاتر ، از يک بقالي يک خامه‌ي کوچک خريد و رفت توي ماشينش روي صندلي کمک شوفر نشست و بربري داغ را با خامه خورد . و بعد به سمت دارآباد حرکت کرد ، توي راه به کمک زبانش تکه‌هاي نان را از لاي دندان هايش در مي‌آورد .
به دارآباد که رسيد جلوي يک کوچه‌ي پله‌اي توقف
کرد . از پله‌ها که شیب تندي هم داشت بالا رفت تا به مغازه‌ي قاب سازي حميد رسيد . حميد خودش در مغزه بود . آمد جلو و گفت : سلام چطوري ؟ خوش تشريف آوردي ، ببين ... بشين الان محسن مياد
ــ سلام ... اِ محسن نيست ؟
حميد : بشين الان مياد .
ــ باس برم پل چوبي کار دارم ... پس من مي‌رم يواش يواش قاب‌ها رو ميارم .
از پله‌ها پايين رفت و ارام آرام قاب‌ها را مي‌آورد ، داخل « قاب سازي حميد » مي‌گذاشت و دوباره پائين مي‌رفت و قاب‌هاي ديگر را مي‌آورد . قاب‌ها که تمام شد ، جلوي مغازه‌ي حميد چمباتمه زد و با صداي بلند هن و هن مي‌کرد. حميد آمد و يک ليوان آب به او داد و گفت : الان جمع مي‌زنم مي‌دم خدمتت .
حميد داخل شد و بعد از چند دقيقه آمد و يک بسته دو هزار توماني به او داد و گفت : بشمار .
ــ خدا بده برکت ، فعلاً آقا حميد .
حميد : خداحافظ ... بيا پيش ما .
از پله‌ها پايين رفت . بسته‌ي پول را داخل داشبوردش گذاشت ، و دست کرد توي يقه‌ي پوليورش و دستش به جيب پيراهنش رسيد و يک نخ از دو نخ سيگارش را روشن کرد و همانجا توي ماشين سيگار مي‌کشيد و به جوي آب که پر آب و پرفشار بود نگاه مي‌کرد . سيگار را که کشيد به سمت پل چوبي حرکت کرد . توي راه توي ترافيک مدرس گير کرد ، از توي داشبورد ، يک توپ ماهوتي درآورد و توي دستش چندبار فشار داد و به بچه مدرسه‌اي‌ها زل زد و بعد توپ را دوباره داخل داشبورد پرت کرد و درش را بست .
به پل چوبي که رسيد به کارگاه چوب « رسول زاده و پسران » رفت . آقاي رسول زاده پشت ميزش نشسته بود .
ــ سلام حال شما خوبه ؟
رسول زاده : به به چطوري ؟ چه خبر ؟
ــ خبري ني ... سلامتي ...
رسول زاده : خوب کاري کردي رفتي شهريار ... دوري از اين دود و اينا ... خوبه نه ؟ ...
ــ آره . بد ني ... هواش خوبه ... چوبهاي ما حاضره ؟
رسول زاده : آره همه‌ش اون گوشه‌س ... منتها تراش نخورده ... خودت مي‌توني تراش بدي ... بچه هام که نيستن دست تنهام ...
ــ آره مي‌تونم .
و شروع کرد به تراش دادن کنده‌ها ، براده‌هاي چوب به صورت و سرش مي‌پاشيد و روي پليورش گير مي‌کرد . چوبها را که تراش داد ، خودش را حسابي تکاند . يک چاي با آقاي رسول زاده خورد ، مقداري از بسته‌ي دوهزار توماني را شمرد و به او داد و با او خداحافظي کرد و از « کارگاه چوب رسول زاده و پسران » بيرون آمد . چوب‌هاي تراش خورده را در جيپش بار زد و باز توي ماشين نشست و نوار را توي ضبط هل داد . به خيابان کريمخان زند رفت و از زير پل کريمخان ، داخل خيابان ايرانشهر شد و جلوي يک ساندويچي قديمي توقف کرد . يک کاسه لوبيا گرفت و دو تيکه نان باگت و يک نوشابه ، خسته بود . لوبيا و نان‌ها را با ولع خورد و نوشابه را سر کشيد . و حساب کرد و بيرون آمد . و سوار جيپش شد و رفت . داخل کوچه‌اي خلوت توقف کرد و سيگار دوم را هم از جيبش بيرون آورد و روشن کرد ، سيگار مي‌کشيد و به دو گربه که به هم زل زده بودند نگاه مي‌کرد .
سيگارش را کشيد . دوباره حرکت کرد . به يک کارگاه نقاشي در همان حوالي رفت . جلوي کارگاه که رسيد ، دختري با عجله به سمت او دويد و گفت : سلام اين همه‌ي سفارشات ماشينتو ديدم از سر کوچه ... کي حاضر مي‌شه ؟
ــ يه هفته ديگه ...
کاغذ سفارش را در جيبش گذاشت . با دختر خداحافظي کرد و به سمت شهريار حرکت کرد . توي راه بود که موبايلش به صدا درآمد ، صداي يک زن جوان گفت : سلام کجايي ؟
ــ تو جاده ام دارم برمي گردم ...
زن : اَه ... رفتي ... ببخشيد دير زنگ زدم ... کار داشتم ...
ــ اشکال نداره ... خودم فردا پس فردا بهت زنگ مي‌زنم ...
زن : باشه عزيزم ... مواظب باش ...
ــ باشه . توهم . خداحافظ ...
موبايلش را روي صندلي کمک شوفر پرت کرد . غروب بود . سوز مي‌آمد . شيشه‌هاي پنجره‌اش بخار کرده بود ، خميازه‌اي کشيد و کل کف دست راستش را به کل صورتش کشيد و آه کشيد .
به شهريار که رسيد از يک بقالي چهار نخ سيگار خريد و توي يک پاکت خالي سيگار گذاشت . به خانه که رسيد دو لنگه در را باز کرد ، جيپش را داخل حياط پارک کرد و دو لنگه در را بست و چوب‌ها را آرام آرام به زيرزمين برد . کليد انداخت ، در باز کرد و رفت از يخ‌چال يک شيشه آب برداشت و سرکشيد . و بعد باز به زيرزمين آمد ، کاغذ سفارش دختر را از جيبش درآورد ، و شروع کرد به اندازه زدن چوب‌ها ، سيگاري هم روشن کرد و گوشه‌ي لبش گذاشت ، چوبها را اندازه زد . قلنج انگشتها و کمرش را گرفت و انگشتها و کمرش « قرتي » صدا دادند . بالا آمد و لباس هايش را درآورد و به گوشه‌اي پرت کرد . جوراب هايش را هم و روي تل جوراب‌ها . تمام جانش پر از خرده چوب بود . بخاري را روشن کرد ، شعله‌هاي آبي بخاري پشت سر هم قطار شدند . حوله‌اش را برداشت و به حمام رفت زير دوش به ديوار تکيه زد و سرش را ماساژ داد . از حمام که بيرون آمد رفت جلوي بخاري ، پشتش را به بخاري داد و خودش را خشک کرد و حوله را به دور کمرش بست و بعد به آشپزخانه رفت و ظرف‌هاي خيس خورده را شست و بعد اناري از يخچال برداشت و آن را آب لمبو کرد و ميکيد ، بعد از انار کنار بخاري چهارزانو نشست . هيچ‌کدام از چراغ‌ها را روشن نکرده بود ، آنجا با نور شعله‌هاي بخاري و سوختن سيگارش روشن بود . بعد از انار سيگار مي‌چسبيد . سيگارش را تا نصفه کشيد و در زيرسيگاري فشار داد . دو نخ سيگار ديگر را کنار زيرسيگاري گذاشت . کامپيوتر را روشن کرد . همان آهنگ را گذاشت مانيتورش را خاموش کرد و صداي آهنگ را کم کرد . حوله را از دور خودش باز کرد و شرت پوشيد . و به سراغ تختش رفت . هنوز جاي تنش روي تخت و جاي سرش رو متکا قرار داشت و پتو به همان حالتي که صبح زده بود کنار ، کنار بود . توي تختش رفت . پتو را روي خودش کشيد ، ساعت موبايلش را کوک کرد و روي پاتختي گذاشت و دوباره غلتيد و پتو را تا نوک دماغش بالا کشيد و چشمانش را بست و تخت خوابيد . شعله‌هاي بخاري تکان تکان مي‌خوردند و با ريتم باران که تازه گرفته بود هماهنگ بودند . ساعت 2 شب بود که همانجـا توي تختش توي خواب ، مرد .


ميلاد اخگر
آبان 88

Tuesday, February 9, 2010

جمعه.میلاد اخگر

صدای وانتی های دوره گرد می آمد.نور از لای پرده روی قالی افتاده بود.لباسها در ماشین لباسشویی در حال چرخیدن بودند و بقیه آنها در سبد رختها.باد توی درختهای کاج می پیچید.توی کوچه دو گربه درحال درگیری بودند.پوست موزی در سینک ظرف شویی افتاده بود.صدای دزدگیر اتومبیلی از دورتر می آمد.شلوارک پوشیده بود.روی سرامیک نشسته بود.سرامیک سرد سرد بود اما حوصله نداشت برود روی قالی یا مبل بشیند.همینجا خوب بود.توی آشپزخانه پشت به لباسشویی نشسته بود,چهارزانو و دستهایش را به هم گره کرده بود.توی قسمت جلوی کوله پشتی اش که در اتاق دیگری قرار داشت,گوشی اش داشت زنگ می خورد البته صدا نداشت وداشت خاموش و روشن می شد و می لرزید واو توی آشپزخانه نشسته بود وبه روبرو زل زده بود و گاهی دستش را می کرد توی موهای چربش و سرش را می خاراند.همه ی رختها که شسته شدند,آنها را داخل سبد گذاشت وبه تراس رفت و همه ی آنها را روی طناب گیره زد.کمی توی تراس بین رختها راه رفت.آسمان وآفتاب تمیزی بود,کیف می کرد بین رختها راه برود ودستش را سایبان چشمهایش کند وبه کبوترهای جلد خانه ی روبرویی نگاه کند.رفت برای خودش یک لیوان چای ریخت وبه تراس آمد تا چایش را در تراس,بخورد.بعداز چای توی اتاق آمد. معده اش تحریک شده بود.رفت توی سینی دو گوجه فرنگی تازه خرد کرد. گوجه ها را توی ماهیتابه سرخ کرد,خانه را بوی خوب گوجه برداشته بود.توی گوجه ها تخم مرغ شکست وهم زد. یک بسته نان سنگک از فریزر درآورد وجلوی بخاری گذاشت تا آب شوند. املتش را که خورد,باز چای خورد وبه حمام رفت وتمام صورتش را مرتب تراشید و همه ی تنش را به دقت شست. بیرون که آمد موهایش رابا سشوار خشک کرد و شلوارکی دیگر پوشید.بادی که در کاجها می پیچید ابرها را با خود آورد و آفتاب تنبل شد و نورش از روی قالی رفت.از پنجره داشت تراس را نگاه می کرد. آرام آرام داشت قطره های باران به کف تراس می خورد ناگهان باران تندتر شد,تند تند و او داشت به رختها که خیس می شدند نگاه می کرد.باران به تگرگ تبدیل شد. سریع به تراس رفت و رختها را تند تند جمع کرد و توی اتاق آورد وهمه را نزدیک بخاری پهن کرد. باز از پنجره بیرون را نگاه کرد,دیگر روز آن روشنایی را نداشت, روز تیره تر بود,هوا دلگیر بود. تگرگ بند آمده بود ولی باران نمه ای می آمد و یک یا کریم در سوراخ شیروانی خانه ی روبرویی پناه گرفته بود. چشمانش می سوخت و صورتش بوی صابون و افترشیو می داد. متکایش را وسط هال روی قالی انداخت. پتویش را آورد.دو قرص استامینوفن کدئین دار خوردو همانجا روی قالی خوابید. گوشیش توی کوله پشتی داشت روشن و خاموش می شد و می لرزید. دی ماه88