Sunday, November 8, 2009

سوز.میلاد اخگر

نمی دونم چی شده بود که سر از میدون آریاشهردر آورده بودم.خیلی راه رفتم,از بلوار کشلورز که از بچه ها جدا شدم همینطور سرم رو انداخته بودم پائین و راه می رفتم.یادمه می خواستیم بریم شام بخوریم,که رستوران گیاه خواری گیر نیاورده بودیم چون این دوستای من گیاه خوار بودن وچون هی گشته بودیم و پیدا نکرده بودیم, اونا هم خسته شده بودن وگفته بودن: ما می ریم ایشا ا... یه شب دیگه یه برنامه ی خوب می ذاریم.من هم از اونا که جدا شدم رفتم واسه خودم نیم کیلو شیرینی خامه ای خریدم و خوردم.از وقتی باتری شارز ام.پی.تی ری پلیرم تموم شد,دیگه همینطور سرم رو انداخته بودم پائین و می رفتم,تا اینکه سر از میدون آریاشهر در آوردم.حدود ساعت نه ونیم شب بود,سرد بود,سوز قابل توجهی می یومد,آخرهای آذر بودو دیگه هواسرد شده بود,من هم یه پلیور نازک با یه کت کهنه تنم بود.میدون هنوز شلوغ بود. یه عده داشتن ازش می رفتن و یه عده هم داشتن بهش می اومدن,من هم تو شلوغیا بالا و پائین می رفتم و با خودم آهنگ می خوندم,همش هم دو خط شعرشو بلد بودم.پشت چراغ قرمز عابر پیاده وایساده بودم,دوسه بار سبزوقرمز شد مردم رفتن و اومدن و وایسادن ولی من هنوز همونجا وایساده بودم.خوشم اومده بود حال هم نداشتم برم. داشت خوشم می اومد که دستامو از سرما تو جیبام فشار می دادم.داشت خوشم می اومد که همینجور زل زده بودم به خیابون به مردم به مغازه ی آب انار فروشی.دلم آب انار خواست,گلوم خشک شده بود. راه افتادم رفتم اونور چهار راه یه لیوان کوچیکش رو واسه خودم خریدم ویه ضرب رفتم بالا.توی سینه ام و دلم احساس منجمد شدن می کردم ولی گلوم تازه شده بود و فکر کنم دماغم قرمز قرمز بود. بعداز آب انار خیلی سردم شد,شروع کردم تند تند راه رفتن,سگک کمربندم داشت سوراخم می کرد از سرما,یه نگاه به آسمون انداختم قرمز قرمز بود با ابرای کلفت. یادمه بجه که بودم بابابزرگم هروقت آسمون قرمز بود می گفت: میلاد فردا تعطیلی بگی تخت بخواب فردا برف می یاد.همیشه پیش بینیش درست بود. هوا به اندازه ی کافی سرد بود آسمون هم قرمز بود حدس زدم که فردا برف بیاد.از سرما رفتم توی ماشین کرایه ای که داد می زد ولیعصر یه نفر نشستم, من که نشستم ماشین راه افتاد. توی ماشین پشت سر من مردی نشسته بودکه از درد به خودش میپیچید می گفت ساق پاش خورده به جدول.توی ماشین همه مرد بودیم: سه نفر عقب مرد ضرب دیده,دونفره دیگه که دوست بودن,من و راننده هم که خب جلو بودیم.یه کم که رفتیم راننده به مرد ضرب دیده گفت:آقا خیلی درد داری؟مرد گفت:نفسم بند اومده از درد.نزدیکی های میدون فاطمی بود که راننده زد کنارو رفت از توی صندوق عقبش,پمادی آورد وبه پای مرد ضرب دیده مالید وگفت:یه کم ماساز بده الان خوب می شه آب رو اتیش.بعد دومرد که دوست بودند راجع به مارک پماد با راننده صحبت کردند و یکی از اونا گفت که یکبار دیگه هم سوار همین ماشین شده و راننده راجع به خواص همین پماد صحبت کرده, بعد هرسه خندیدند.راننده گفت: می دونی که این پماد خواص دیگه هم داره.بعد باز هرسه بیشتر خندیدند.مرد ضرب دیده سر خیابون زرتشت پیاده شد, دو دوست هم سر بلوار پیاده شدند,من هم میدون ولیعصر پیاده شدم.
خونه که رسیدم همه خوابیده بودند.اصلن روز خوبی نبود. دلم می خواست یه کاری بکنم که روزم خوب تموم شه بعد برم بخوابم. هیچ کاری به ذهنم نرسید ,گفتم برم چت کنم. وارد یاهو که شدم هیشکی روشن نبود.هیشکی نبود که با هاش چت کنم,یه ذره آهنگ گوش کردم البته با هدفون. راستی یدونه ایمیل هم داشتم که باز نکرده بودم,از بیکاری بازش کردم.خیلی عجیب بود,قرار یه تور خصوصی بود به فشم توی یه ویلا.دوستام بودن دوستای قدیمیم.اینا همیشه همینطور بودن, قرارهاشون رو اینطوری می ذاشتن.در سال یکی دوتا از این ایمیل ها از طرف همین گروه دوستام برام می اومد که هیچ کدوم رو جواب نمی دادم و هیچ کدوم رو نمی رفتم.چهار پنج سالی بودکه ندیده بودمشون, ولی دورادور در جریان حالشون و کارشون بودم.عجیب تر این بود که قرار,چهار پنج ساعت دیگه بود یعنی: ساعت پنج صبح.خوشم اومد.گفتم:چه شانسم خوبه که این موقع باخبر شدم.رفتم یواش یواش کوله پشتیم رو ردیف کردم.ساعتم رو کوک کردم.قرار پای برج آفتاب بود توی ده ونک. می دونستم,یادم مونده بود که دوستاشون همون ورا مینشستن بخاطر همین قرار رو سمت خودشون گذاشته بودند.شب سرم رو با یه هیجان نا آشنایی روی بالش گذاشته بودم. تا چشامو بستم ساعت زنگ زد صبح شده بود,داشت آروم آروم برف می اومد.
راس ساعت پنج سر قرار بودم. خیابون سفید سفید بود.رفتم زیر یه درخت جلو در یه خونه نشستم. جایی که نشستم به محل قرار دید داشت. ساکت و آروم بود صدای نفسای خودم رو می شنیدم جای پاهای خودم هم که این همه راه اومده بودم روی برفا می دیدم. پرنده پر نمی زد( این یه اصطلاح اونجا دو سه تا کلاغ بودن) یادم افتادکه این دوستام زیاد آدمای خوشقولی هم نبودن. ام پی تی ریم رو شارز کرده بودم پس روشنش کردم و یه ذره آهنگ گوش کردم. آهنگ برف فرهاد توی برف می چسپید.لباس هام از دیشب بیشتر بود ولی هوا هم از دیشب سردتر بود.گوشام داشت یخ می زد. از توی کوله پشتیم کلاه پشمیم رو در آوردم وگذاشتم سرم وتا نک ابروهام پائین کشیدمش. گرم شدم. خوب بود.متوجه پیرمردی شدم که داشت از روبرو می اومد.پیرمرد وقتی نزدیک تر شد رفت در باجه بلیط فروشی خودش رو باز کرد و همونجا مستقر شد. به پیرمرد نگاه می کردم کمی که نشست فلاسک چایش رو از زیر پاهاش برداشت,توی لیوان خودش, که لیوان دسته داری بود که قدیما لیوان عسل بود,برای خودش چای ریخت.پیرمرد که دید بهش زل زدم در باجه اش رو باز کرد گفت: چایی داغه ها می خوری؟ گفتم: دستت درد نکنه وموزیک رو خاموش کردم. حالا صدای رادیوی پیرمرد می اومد,رادیو داشت یه آهنگ سنتی رنگی پخش می کرد که وسطش مجری حرف می زد. رفتم جلو,پیرمرد توی یه استکان قدیمی, که از قدیمی بودن شیشه اش سبز شده بود برام چایی ریخت.چاییش خییلی چسپید,خیلی خوشمزه بود با قندایی که خیلی بزرگ بود. چاییم رو که خوردم با پیرمرد خداحافظی کردم و از باجه اش بیرون اومدم. حالا بیشتر متوجه سرما می شدم.نگاه کردم کم کم بچه ها داشت پیداشون می شد. یکی یکی به هم می رسیدن و سلام وعلیک می کردن. یه کم جلوتر رفتم ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از اون جلوتر برم. انگار حال و حوصلشون رو نداشتم.نمی تونستم به خودم بقبولونم که خوش می گذره, چون خوش نمی گذشت. می شناختمشون همشون رو.حال و حوصلشون رو نداشتم.کم کم داشت تعدادشون بیشتر می شد.به زور چند قدم دیگه برداشتم از یه طرف می گفتم این همه راه اومدم واز یه طرف دیکه هم اصلن حوصلشون رو نداشتم.واقعن میگم. دیگه همشون رسیده بودن جایی که وایساده بودم خیلی بد بود,راحت می تونستن من رو ببینن. یه خورده که گذشت یه ون پیداش شد.نمی دونم چرا بی اختیار چند قدم به جلو برداشتم. ون که وایساد بچه ها دونه دونه سوار شدن. من تقریبا توی ده قدمیشون بودم ولی کسی متوجه من نمی شد. نه می تونستم برم عقب,نه می تونستم برم جلو.همونجا خشکم زده بود.نمی دونستم چی خوبه نمی دونستم چیکار باید بکنم.همه سوار شدن. ون چند ثانیه ای وایساد و بعد حرکت کرد و از کنار من رد شد. ون که رد شد بی اختیار دستم رو بلند کردم هیچکس من رو ندید,نه راننده,نه بچه ها. ون که رفت دوباره سکوت شد. باز صدای رادیوی پیرمرد بلیط فروش می اومد. حالا خیابون سفید سفید نبود.خیابون پر بود از جا پای بچه ها وچرخ ون که از کنار من گذشته بود.خوابم می اومد.دلم می خواست می رفتم یه جا گوشیم رو خاموش می کردم و خوب می خوابیدم. خیلی خوابم می اومد.
مرداد 88

1 comment:

  1. میلاد جون سلام
    داستانت رو خوندم
    امیدوارم همیشه برقرار باشین و هر دو بنویسین
    یه جورائی با داستانائی که قبلاً ازت شنیده بودم نزدیکی داشت
    اونجا که طرف رفت تا 10 قدمی و سوار نشد، برام جالب بود

    ReplyDelete